برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔𝟏
با صدای جونگکوک سرم رو برگردوندم...یه تیشرت ساده و شرتک پوشیده بود...
هر دو مون وارد رینگ بوکس شدیم...و مسابقه رو شروع کردیم....فکر کردم به بهونه اینکه ثابت کنه که اماده ام بهم آسون میگیره...اما اشتباه فکر میکردم...مثل قبلا حرکت هاش سریع بود و تا میخواستم ضربه ای بهش بزنم اون زود تر از من اقدام میکرد...
_. _. _. _.
کم کم خسته شده بودم و کلا ۵ تا ضربه هم بهش نزدم....انگار حرکاتمو پیش بینی میکرد...
با پوزخند مسخرهش حرصمو درآورده بود...یهو سمتش حمله ور شدم...که یه دفعه پام به پاش خورد و باعث شد کا تعادل هردومون به هم بخوره....
افتادم رو تشک رینگ بوکس...همون موقع جونگکوک هم روی من افتادم و صورتامون داشت بهم میخورد که سریع و محکم چشمامو بستم...اما فقط نفسای گرمشو روی صورتم حس میکردم...چشمامو آروم باز کردم ...دستاشو دو طرف سرم گذاشته بود... صورتش نزدیک به صورتم بود...بدون اینکه حتی یه پلک هم بزنه خیره شده بود به چشمام...تا حالا انقدر از نزدیک چهرشو ندیده بودم...حدود یه دقیقه گذشت اما جونگکوک هنوز نگاهشو از چشمام برنداشته...طوری به چشمام نگاه میکرد که انگار دنبال چیزی بود ...اما نمیدونم چی....
سنگینی وزنش روم نبود اما خودمو کمی تکون دادم که یهو چند بار پشت سر هم پلک زد و سرشو تکون داد...و سریع از رو من پاشد...و بدون حرفی عصبی از باشگاه بیرون رفت...
چرا یهو اینجوری شد...بیخیال شدم و بعد از سرد کردن بدنم از باشگاه بیرون رفتم....
( ویو جونگکوک )
به چشماش خیره شده بودم عین یه دریای سیاه منو غرق خودش کرده بود و دنبال یه راه نجات از چشماش بودم اما نمیتونستم نگاهمو از چشماش بردارم...این چشما...برام آشنا بود....اما بازم نتونستم بفهمم که دلیل این آشنا بودن چیه...
با تکون خوردنش باعث شد نگاهمو ازش بردارم...از اینکه هر وقت این دخترو میبینم و حس عجیب و آشنایی پیدا میکنم عصبی شدمو بدون حرفی از سالن بیرون اومدم...
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔𝟏
با صدای جونگکوک سرم رو برگردوندم...یه تیشرت ساده و شرتک پوشیده بود...
هر دو مون وارد رینگ بوکس شدیم...و مسابقه رو شروع کردیم....فکر کردم به بهونه اینکه ثابت کنه که اماده ام بهم آسون میگیره...اما اشتباه فکر میکردم...مثل قبلا حرکت هاش سریع بود و تا میخواستم ضربه ای بهش بزنم اون زود تر از من اقدام میکرد...
_. _. _. _.
کم کم خسته شده بودم و کلا ۵ تا ضربه هم بهش نزدم....انگار حرکاتمو پیش بینی میکرد...
با پوزخند مسخرهش حرصمو درآورده بود...یهو سمتش حمله ور شدم...که یه دفعه پام به پاش خورد و باعث شد کا تعادل هردومون به هم بخوره....
افتادم رو تشک رینگ بوکس...همون موقع جونگکوک هم روی من افتادم و صورتامون داشت بهم میخورد که سریع و محکم چشمامو بستم...اما فقط نفسای گرمشو روی صورتم حس میکردم...چشمامو آروم باز کردم ...دستاشو دو طرف سرم گذاشته بود... صورتش نزدیک به صورتم بود...بدون اینکه حتی یه پلک هم بزنه خیره شده بود به چشمام...تا حالا انقدر از نزدیک چهرشو ندیده بودم...حدود یه دقیقه گذشت اما جونگکوک هنوز نگاهشو از چشمام برنداشته...طوری به چشمام نگاه میکرد که انگار دنبال چیزی بود ...اما نمیدونم چی....
سنگینی وزنش روم نبود اما خودمو کمی تکون دادم که یهو چند بار پشت سر هم پلک زد و سرشو تکون داد...و سریع از رو من پاشد...و بدون حرفی عصبی از باشگاه بیرون رفت...
چرا یهو اینجوری شد...بیخیال شدم و بعد از سرد کردن بدنم از باشگاه بیرون رفتم....
( ویو جونگکوک )
به چشماش خیره شده بودم عین یه دریای سیاه منو غرق خودش کرده بود و دنبال یه راه نجات از چشماش بودم اما نمیتونستم نگاهمو از چشماش بردارم...این چشما...برام آشنا بود....اما بازم نتونستم بفهمم که دلیل این آشنا بودن چیه...
با تکون خوردنش باعث شد نگاهمو ازش بردارم...از اینکه هر وقت این دخترو میبینم و حس عجیب و آشنایی پیدا میکنم عصبی شدمو بدون حرفی از سالن بیرون اومدم...
- ۳۸.۱k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط