پارت ۹
پارت ۹
ددی_شوگره_اجباری من
عاجوما ویو:
من شام پختم هیچکسی نیست که... الآنم نمیتونم بمونم باید برم
عاجوما رفت سمت اتاقی م سانامی توش خاب بود...
در زد و رفت داخل...دید سانامی خابه
عاجوما::سانامی دخترم...سانامیی
سانامی::هاااا چیهههه چیشدددد
عاجوما:: آروم باش عزیزم...
سانامی:: ببخشیددد مثل اینکه خیلی خابیدم
عاجوما:: شام حاضره😐
سانامی::چ..چییی چرا بیدارم نکردین بیام کمک
عاجوما:: برو بخور اربابم صدا کن باید برم کار دارم
سانامی:: اما من از ارباب میترسم
عاجوما:: خیلی خب وایسا خودم بهش میگم
عاجوما دست سانامی رو گرفت و رفتن بیرون اتاق
عاجوما:: تو دست صورتتو بشور من میرم بیدارش کنم
عاجوما رفت و در اتاق جیمین رو زد
جیمین:: اهههه کدوم خریهههه
عاجوما رفت داخل...
عاجوما:: پاشو برو شام بخور من باید برم
جیمین:: تویی باز .. باشه
عاجوما رفت و از سانامی خدافظی گرفت...
چند مین بعد جیمین از اتاقش اومد بیرون و دست صورتشو شست...
رفت سمت میز غذا که سانامی رو دید
سانامی با دیدن جیمین از حاش بلند شد و رفت کنار...
سانامی:: س..سلام
جیمین نگاه عصبی بهش انداخت و نشست...
سانامی هنوزم سر پا وایساده بود و میترسید
جیمین:: بشین
سانامی:: چ..چی؟!
جیمین:: نمیفهمی؟؟!!
سانامی:: ب..بله چشم
سانامی نشست و شروع کرد به خوردن ... جیمینم میخورد و چیزی نمیگف
چند مین بعد سانامی بلند شد
جیمین نیم نگاهی بهش انداخت و چیزی نگفت...
سانامی:: من دیگه نمیخورم ارباب میرم تو اتاقم بعد میام همچیو جمع میکنم
سانامی رفت تو اتاقش و درو بست بعد پرید رو تخت
سانامی:: هوووفففف خداااا چقد ترسناکه...الهی بمیری ایش
سانامی پا شد و از رو میز بروس رو برداشت مو موهای خودشو شونه میزد...خودشو تو آینه نگاه کرد...
سانامی:: چقد موی باز بهم میاد..پس نمیبندمشون
حیف...حق من یه شوهر پولدار و خوشتیپ و جذاب و مهربونه که عاشقم باشه و منم عاشقش شم...نه این جیمینه ب قول خودش ارباب ک صگه
ده مین بعد...
سانامی پا شد و رفت بیرون اتاق دید جیمین نیست و غذاشم تموم کرده...
رفت و داشت میزو جمع میکرد...
سانامی ویو:
امشب آرومه ؟!
چرا هیچی نمیگه و کاریم نداشت یعنی چش شده...خب اینم از لیوانا،یعتی برم بخابم؟!
سانامی تو فکر بود که جیمین از پشت دستشو گرفت و بردش سمت اتاقش...
سانامی:: ا..ارباب چیزی شده؟!
جیمین:: من تو رو برای چی آوردم ؟!
سانامی سکوت کرد و دوباره کلی ترسید...
جیمین بردش تو اتاق و پرتش کرد رو تخت... لباساشو درآورد و به سانامی نگاه کرد...
سانامی ویو:
سایزش خیلی بزرگ بود و ازش میترسیدم...از دیشب خشن تر شده بود و رفت سمت کشو و یه طناب درآورد ...
جیمین رفت سمت سانامی و لباسای اونم درآورد و بعد با طناب دستاشو به تخت محکم بست و رفت سمتش...
ددی_شوگره_اجباری من
عاجوما ویو:
من شام پختم هیچکسی نیست که... الآنم نمیتونم بمونم باید برم
عاجوما رفت سمت اتاقی م سانامی توش خاب بود...
در زد و رفت داخل...دید سانامی خابه
عاجوما::سانامی دخترم...سانامیی
سانامی::هاااا چیهههه چیشدددد
عاجوما:: آروم باش عزیزم...
سانامی:: ببخشیددد مثل اینکه خیلی خابیدم
عاجوما:: شام حاضره😐
سانامی::چ..چییی چرا بیدارم نکردین بیام کمک
عاجوما:: برو بخور اربابم صدا کن باید برم کار دارم
سانامی:: اما من از ارباب میترسم
عاجوما:: خیلی خب وایسا خودم بهش میگم
عاجوما دست سانامی رو گرفت و رفتن بیرون اتاق
عاجوما:: تو دست صورتتو بشور من میرم بیدارش کنم
عاجوما رفت و در اتاق جیمین رو زد
جیمین:: اهههه کدوم خریهههه
عاجوما رفت داخل...
عاجوما:: پاشو برو شام بخور من باید برم
جیمین:: تویی باز .. باشه
عاجوما رفت و از سانامی خدافظی گرفت...
چند مین بعد جیمین از اتاقش اومد بیرون و دست صورتشو شست...
رفت سمت میز غذا که سانامی رو دید
سانامی با دیدن جیمین از حاش بلند شد و رفت کنار...
سانامی:: س..سلام
جیمین نگاه عصبی بهش انداخت و نشست...
سانامی هنوزم سر پا وایساده بود و میترسید
جیمین:: بشین
سانامی:: چ..چی؟!
جیمین:: نمیفهمی؟؟!!
سانامی:: ب..بله چشم
سانامی نشست و شروع کرد به خوردن ... جیمینم میخورد و چیزی نمیگف
چند مین بعد سانامی بلند شد
جیمین نیم نگاهی بهش انداخت و چیزی نگفت...
سانامی:: من دیگه نمیخورم ارباب میرم تو اتاقم بعد میام همچیو جمع میکنم
سانامی رفت تو اتاقش و درو بست بعد پرید رو تخت
سانامی:: هوووفففف خداااا چقد ترسناکه...الهی بمیری ایش
سانامی پا شد و از رو میز بروس رو برداشت مو موهای خودشو شونه میزد...خودشو تو آینه نگاه کرد...
سانامی:: چقد موی باز بهم میاد..پس نمیبندمشون
حیف...حق من یه شوهر پولدار و خوشتیپ و جذاب و مهربونه که عاشقم باشه و منم عاشقش شم...نه این جیمینه ب قول خودش ارباب ک صگه
ده مین بعد...
سانامی پا شد و رفت بیرون اتاق دید جیمین نیست و غذاشم تموم کرده...
رفت و داشت میزو جمع میکرد...
سانامی ویو:
امشب آرومه ؟!
چرا هیچی نمیگه و کاریم نداشت یعنی چش شده...خب اینم از لیوانا،یعتی برم بخابم؟!
سانامی تو فکر بود که جیمین از پشت دستشو گرفت و بردش سمت اتاقش...
سانامی:: ا..ارباب چیزی شده؟!
جیمین:: من تو رو برای چی آوردم ؟!
سانامی سکوت کرد و دوباره کلی ترسید...
جیمین بردش تو اتاق و پرتش کرد رو تخت... لباساشو درآورد و به سانامی نگاه کرد...
سانامی ویو:
سایزش خیلی بزرگ بود و ازش میترسیدم...از دیشب خشن تر شده بود و رفت سمت کشو و یه طناب درآورد ...
جیمین رفت سمت سانامی و لباسای اونم درآورد و بعد با طناب دستاشو به تخت محکم بست و رفت سمتش...
۲۹.۴k
۱۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.