پارت ۸
پارت ۸
ددی_شوگره_اجباری من
سانامی از اتاق جیمین زد بیرون رفت تو آشپزخونه پیش عاجوما
عاجوما:: خوبی؟!
سانامی:: بدن درد دارم
عاجوما:: بشین تا یچیزی بیارم بخوری
سانامی:: چشم خانم
سانامی رفت نشست رو صندلی و زل زد به یه گوشه...
عاجوما:: چرا انقد غمگینی؟!
سانامی:: دلیلی نمیبینم شاد باشم
عاجوما:: الآنم گیر جیمین افتادی
سانامی:: ازش متنفرم
عاجوما:: اینو جلو کسی نگو
سانامی:: چرا کاریتون نداشت؟!
عاجوما:: برا چی؟!
سانامی:: خب دیروز نبودین بعد دارین بامن خوب برخورد میکنین و تازه رو حرفای ارباب چی میگفتین
عاجوما:: اون حق نداره با من بد برخورد باشه
وقتی بدنیا اومد من خدمتکار خونشون بودم...اون موقع ۲۵ سالم بود من خیلی جیمینو دوس داشتم مامانش زیاد خونه نمیومد شاغل بود و هرشب با دوستاش پارتی داشتن...من بیشتر این بچه رو بزرگ کردم و ب اینجا رسوندم
پدرشم رئیس چند شرکت بود...یکیشون بوسان بود و اون هفته ای پنج روزش اونجا بود...
جیمین وقتی بزرگ شد علاقش بمن خیلی زیاد بود منو مامان صدا میزد
وقتی پدر مادرش مهمونی میرفتن اون میموند پیش من و نمیرفت مهمونی...
وقتی ۱۲ سالش بود پدر مادرش خاستن برن سفر پاریس...
جیمین کلی گریه میکرد و میگفت میخام پیش مامانی باشم...منظورش از مامانی من بودم...خانوادش اونو گذاشتن پیش من و رفتن...اما موقع برگشتن مشکلی پیش اومد و هواپیما سقوط کرد و متأسفانه خانوادش فوت شدن...
بعد جیمین موند پیش من و همه ارث بهش رسید و دو سالی میشه وارد مافیا و...شد
سانامی:: اوه..پ.پس شمارو خیلی دوس داره
عاجوما:: آره اما بازم روی خوش نمیخاد زیاد نشون بده...بسه من میرم اتاقارو تمیز کنم خاک برشون داشته تو غذاتو بخور بعد بیا کمکم...
سانامی:: چشم
عاجوما رفت و سانامی شروع کرد به غذا خوردن
سانامی:: چه غذاهای خوشمزه ای داشتم میمردم از گرسنگی...
بیست مین بعد سانامی غذاشو تموم کرد و داشت میزو جمع میکرد...
وقتی جم کرد چیزارو نشست رو میزد و یه لیوان آب برداشت بخوره...
حس کرد ینفر پشت سرشه
پا شد و نگاهش کرد...
جیمین بود
جیمین اخمی کرد و انگشت شصتشو روی لب سانامی کشید...پوز خندی زد و رفت
سانامی ترسید،میدونست قراره امشبم زیرش جر بخوره...
سانامی سری تکون داد و رفت پیش عاجوما...
عاجوما:: اومدی عزیزم
سانامی:: خیلی درد دارم
عاجوما:: این اتاقته برو رو تخت دراز بکش استراحت کن...
سانامی:: نه شما دست تنهایین
عاجوما:: همیشه ایطورم برو بخاب
سانامی:: خیلی ممنون خانم
عاجوما:: منو مامان بزرگ صدام کن
سانامی:: عب نداره؟!
عاجوما:: نه عزیزم
سانامی:: ببخشید چند سالتونه؟!
عاجوما:: پنجاه و خورده ای
سانامی:: انگا چهل و خورده ای هستین😐
عاجوما:: خب آره من خیلی خوشگل و جوون تر بنظر میرسم نسبت ب سنم😉
سانامی:: وااییی چ اعتماد بنفسی😄
عاجوما:: بگیر بخواب ...راستی بعد لباس نو برات میارم
سانامی:: ممنونم
عاجوما رفت بیرون و سانامی هم رفت رو تخت و گرفت خابید...
عاجوما ویو:
چه دختر معصوم و قشنگیه... دلم براش میسوزه
عاجوما رفت تو اتاق خواب جیمین...
شروع کرد تمیز کردنش...کشوهای میزشو نگاه کرد و توشون عکسای قدیمی خودشو خانوادشو دید...شیششونو تمیز کرد و گذاشتشون سر جاشون
بعد یکیشو روی میز گذاشت
تخت و لباساشم مرتب کرد
خاست بره بیرون که جیمین اومد داخل
جیمین:: چرا بدون اجازه اومدی تو اتاقم؟!
عاجوما:: اومدم مرتبش کنم...همیشه همینجوره
جیمین:: دیگه اینجور نباش
عاجوما:: چی شده پسرم
جیمین:: بمن نگو پسرم الآنم خستم برو بیرون میخام بخابم
عاجوما:: میخای دختره رو تا کِی نگه داری؟!
جیمین:: تا هر موقع که قابل مصرف باشه
عاجوما:: دس بردار بهتره زن بگیری و دست از این کارا و مافیا و...برداری بشینی مثل آدم زندگی کنی...دستت ب دهنت کلی میرسه
جیمین:: زیادی داری میری رو مخ بسه
عاجوما:: تو اون جیمینی ک تو بچگیا میدیدم نیستی...
جیمین:: دَرَک همینی ک هستم عالیه
عاجوما:: خدافظ
جیمین:: کجاااا؟؟؟!!!!
عاجوما:: مگه نمیگی برم بیرون😐
جیمین:: ع..عاره فک کردم میخای از خونه دیگه بری
عاجوما چیزی نگفت و زد بیرون
جیمینم چنگی به موهاشم زد و رفت رو تخت خابید...
ددی_شوگره_اجباری من
سانامی از اتاق جیمین زد بیرون رفت تو آشپزخونه پیش عاجوما
عاجوما:: خوبی؟!
سانامی:: بدن درد دارم
عاجوما:: بشین تا یچیزی بیارم بخوری
سانامی:: چشم خانم
سانامی رفت نشست رو صندلی و زل زد به یه گوشه...
عاجوما:: چرا انقد غمگینی؟!
سانامی:: دلیلی نمیبینم شاد باشم
عاجوما:: الآنم گیر جیمین افتادی
سانامی:: ازش متنفرم
عاجوما:: اینو جلو کسی نگو
سانامی:: چرا کاریتون نداشت؟!
عاجوما:: برا چی؟!
سانامی:: خب دیروز نبودین بعد دارین بامن خوب برخورد میکنین و تازه رو حرفای ارباب چی میگفتین
عاجوما:: اون حق نداره با من بد برخورد باشه
وقتی بدنیا اومد من خدمتکار خونشون بودم...اون موقع ۲۵ سالم بود من خیلی جیمینو دوس داشتم مامانش زیاد خونه نمیومد شاغل بود و هرشب با دوستاش پارتی داشتن...من بیشتر این بچه رو بزرگ کردم و ب اینجا رسوندم
پدرشم رئیس چند شرکت بود...یکیشون بوسان بود و اون هفته ای پنج روزش اونجا بود...
جیمین وقتی بزرگ شد علاقش بمن خیلی زیاد بود منو مامان صدا میزد
وقتی پدر مادرش مهمونی میرفتن اون میموند پیش من و نمیرفت مهمونی...
وقتی ۱۲ سالش بود پدر مادرش خاستن برن سفر پاریس...
جیمین کلی گریه میکرد و میگفت میخام پیش مامانی باشم...منظورش از مامانی من بودم...خانوادش اونو گذاشتن پیش من و رفتن...اما موقع برگشتن مشکلی پیش اومد و هواپیما سقوط کرد و متأسفانه خانوادش فوت شدن...
بعد جیمین موند پیش من و همه ارث بهش رسید و دو سالی میشه وارد مافیا و...شد
سانامی:: اوه..پ.پس شمارو خیلی دوس داره
عاجوما:: آره اما بازم روی خوش نمیخاد زیاد نشون بده...بسه من میرم اتاقارو تمیز کنم خاک برشون داشته تو غذاتو بخور بعد بیا کمکم...
سانامی:: چشم
عاجوما رفت و سانامی شروع کرد به غذا خوردن
سانامی:: چه غذاهای خوشمزه ای داشتم میمردم از گرسنگی...
بیست مین بعد سانامی غذاشو تموم کرد و داشت میزو جمع میکرد...
وقتی جم کرد چیزارو نشست رو میزد و یه لیوان آب برداشت بخوره...
حس کرد ینفر پشت سرشه
پا شد و نگاهش کرد...
جیمین بود
جیمین اخمی کرد و انگشت شصتشو روی لب سانامی کشید...پوز خندی زد و رفت
سانامی ترسید،میدونست قراره امشبم زیرش جر بخوره...
سانامی سری تکون داد و رفت پیش عاجوما...
عاجوما:: اومدی عزیزم
سانامی:: خیلی درد دارم
عاجوما:: این اتاقته برو رو تخت دراز بکش استراحت کن...
سانامی:: نه شما دست تنهایین
عاجوما:: همیشه ایطورم برو بخاب
سانامی:: خیلی ممنون خانم
عاجوما:: منو مامان بزرگ صدام کن
سانامی:: عب نداره؟!
عاجوما:: نه عزیزم
سانامی:: ببخشید چند سالتونه؟!
عاجوما:: پنجاه و خورده ای
سانامی:: انگا چهل و خورده ای هستین😐
عاجوما:: خب آره من خیلی خوشگل و جوون تر بنظر میرسم نسبت ب سنم😉
سانامی:: وااییی چ اعتماد بنفسی😄
عاجوما:: بگیر بخواب ...راستی بعد لباس نو برات میارم
سانامی:: ممنونم
عاجوما رفت بیرون و سانامی هم رفت رو تخت و گرفت خابید...
عاجوما ویو:
چه دختر معصوم و قشنگیه... دلم براش میسوزه
عاجوما رفت تو اتاق خواب جیمین...
شروع کرد تمیز کردنش...کشوهای میزشو نگاه کرد و توشون عکسای قدیمی خودشو خانوادشو دید...شیششونو تمیز کرد و گذاشتشون سر جاشون
بعد یکیشو روی میز گذاشت
تخت و لباساشم مرتب کرد
خاست بره بیرون که جیمین اومد داخل
جیمین:: چرا بدون اجازه اومدی تو اتاقم؟!
عاجوما:: اومدم مرتبش کنم...همیشه همینجوره
جیمین:: دیگه اینجور نباش
عاجوما:: چی شده پسرم
جیمین:: بمن نگو پسرم الآنم خستم برو بیرون میخام بخابم
عاجوما:: میخای دختره رو تا کِی نگه داری؟!
جیمین:: تا هر موقع که قابل مصرف باشه
عاجوما:: دس بردار بهتره زن بگیری و دست از این کارا و مافیا و...برداری بشینی مثل آدم زندگی کنی...دستت ب دهنت کلی میرسه
جیمین:: زیادی داری میری رو مخ بسه
عاجوما:: تو اون جیمینی ک تو بچگیا میدیدم نیستی...
جیمین:: دَرَک همینی ک هستم عالیه
عاجوما:: خدافظ
جیمین:: کجاااا؟؟؟!!!!
عاجوما:: مگه نمیگی برم بیرون😐
جیمین:: ع..عاره فک کردم میخای از خونه دیگه بری
عاجوما چیزی نگفت و زد بیرون
جیمینم چنگی به موهاشم زد و رفت رو تخت خابید...
۳۵.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.