Part
Part ⁸⁷
ا.ت ویو:
خودمو زیر ملافه تخت قایم کردم..تنها صدایی که میشنیدم صدای افکارم بود..مدام میگفت..تو هیچ حسی نباید در برابر تهیونگ داشته باشی درست مثل تهیونگ که هیچ حسی بهت نداره..این جلمه روی مغزم رژه میرفت و سردردمو بیشتر میکرد..برای اینکه سردردم کمتر بشه چشمامو روی هم گذاشتم..گرمای پتو کاری کرد که چشمام گرم بشه و خوابم ببره..
جلوی اینه ایستاده بودم و برای اخرین بار خودمو برانداز میکردم..شب بود و موقع حرکت..فقط نمیدونستم چرا باید این موقع شب حرکت کنیم..ساعت نزدیک ده شب بود و همه اماده رفتن بودن..با چمدونم و کیفم سمت در اتاقم رفتم و بازش کردم که دیدم جونگ کوک به دیوار روبروی در اتاقم تکیه داده و دستاشو روی قفسه سینش قفل کرده..با دیدن من تکیه شو از دیوار گرفت و به سمت من اومد..دسته کیفم و چمدونم رو گرفت گفت
کوک:بزار من بیارم
لبخندی بهش زدم و مخالفتی باهاش نکردم..جونگ کوک با چمدون و کیفم از پله ها پایین رفت..برای مدت کوتاهی همونجا ایستادم..دستی به لباسم کشیدم و کیف دستیمو توی دستم جابجا کردم..سمت پله ها رفتم..قدم اول رو نزاشته بودم که با صدای تهیونگ متوقف شدم
تهیونگ:صبر کن
تعجب کردم فکر کردم پایین هستش..سمتش چرخیدم..جلوی در اتاقش ایستاده بود و هر دو دستش رو هم داخل جیبش فرو کرده بود..با دوتا دستم دسته کیفم رو گرفته بودم و نگاهش میکردم..با قدم های بلندش خودشو بهم رسوند و درست جلوم قرار گرفت..باز هم همون احساس لعنتی..با اینکه قلبم تند میزد ما بی اراده نگاه چشماش کردم
تهیونگ:باهم میریم پایین
نگاهمو از چشماش گرفتم گفتم
ا.ت:با..باشه
تهیونگ سمت پله ها رفت و منم پشت سرش راه افتادم..فاصلمون یک قدم بود روی و برای اینکه نخورم زمین با دستم گوشه ی استین لباسش رو گرفتم..به اخر پله ها رسیدیم و دستمو از لباسش جدا کردم...
ا.ت ویو:
خودمو زیر ملافه تخت قایم کردم..تنها صدایی که میشنیدم صدای افکارم بود..مدام میگفت..تو هیچ حسی نباید در برابر تهیونگ داشته باشی درست مثل تهیونگ که هیچ حسی بهت نداره..این جلمه روی مغزم رژه میرفت و سردردمو بیشتر میکرد..برای اینکه سردردم کمتر بشه چشمامو روی هم گذاشتم..گرمای پتو کاری کرد که چشمام گرم بشه و خوابم ببره..
جلوی اینه ایستاده بودم و برای اخرین بار خودمو برانداز میکردم..شب بود و موقع حرکت..فقط نمیدونستم چرا باید این موقع شب حرکت کنیم..ساعت نزدیک ده شب بود و همه اماده رفتن بودن..با چمدونم و کیفم سمت در اتاقم رفتم و بازش کردم که دیدم جونگ کوک به دیوار روبروی در اتاقم تکیه داده و دستاشو روی قفسه سینش قفل کرده..با دیدن من تکیه شو از دیوار گرفت و به سمت من اومد..دسته کیفم و چمدونم رو گرفت گفت
کوک:بزار من بیارم
لبخندی بهش زدم و مخالفتی باهاش نکردم..جونگ کوک با چمدون و کیفم از پله ها پایین رفت..برای مدت کوتاهی همونجا ایستادم..دستی به لباسم کشیدم و کیف دستیمو توی دستم جابجا کردم..سمت پله ها رفتم..قدم اول رو نزاشته بودم که با صدای تهیونگ متوقف شدم
تهیونگ:صبر کن
تعجب کردم فکر کردم پایین هستش..سمتش چرخیدم..جلوی در اتاقش ایستاده بود و هر دو دستش رو هم داخل جیبش فرو کرده بود..با دوتا دستم دسته کیفم رو گرفته بودم و نگاهش میکردم..با قدم های بلندش خودشو بهم رسوند و درست جلوم قرار گرفت..باز هم همون احساس لعنتی..با اینکه قلبم تند میزد ما بی اراده نگاه چشماش کردم
تهیونگ:باهم میریم پایین
نگاهمو از چشماش گرفتم گفتم
ا.ت:با..باشه
تهیونگ سمت پله ها رفت و منم پشت سرش راه افتادم..فاصلمون یک قدم بود روی و برای اینکه نخورم زمین با دستم گوشه ی استین لباسش رو گرفتم..به اخر پله ها رسیدیم و دستمو از لباسش جدا کردم...
- ۱۳.۲k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط