خان زاده پارت314
#خان_زاده #پارت314
خواستم هم چنان از جام تکون نخورم و روی تخت بمونم اما حس کنجکاویم مانعم شد.
از جام بلند شدم و به سمت دره اتاق رفتم.
پشتش ایستادم و یواشکی به صحبت هاشون گوش سپردم.
اولین چیزی که شنیدم صدای اعتراض اهورا بود.
_شما از من یه وارث می خواید منم گفتم چشم! دیگه چرا این همه راه تا شهر اومدید؟
ارباب کلافه غرید
_من به خاطر وارث اینجا نیومدم...دلیل اومدن من رفتار و کردار زشت تو.
_نمی فهمم! مگه من چیکار کردم؟
ارباب طعنه آمیز جواب داد
_هه! کاری نبود که انجام ندی، آخه پسر چرا هلیا طلاق دادی؟ یک درصد فکر ابروی من نبودی؟ من از دست تو و کارات دارم دیوونه میشم...دیگه روم نمیشه توی صورت اهالی روستا نگاه کنم،حتی روم نمیشه یه زنگ به شریکم بزنم...به خیالت فکر کردی چون خانزاده ای هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی!
اهورا در جواب ارباب چیزی نگفت.
یعنی چیزی نداشت که بگه!
چون واقعا با کاراش آبروی ارباب و برده بود.
ارباب سکوت اهورا رو که دید با لحن جدی و تهدید آمیزی ادامه داد
_دارم بهت هشدار میدم اهورا! دست از این کسافت کاری هات بکش و با مهتاب ازدواج کن...اون دختر گناه داره،پایین توی ماشین منتظر تو نشسته،بچش و تازه از دست داده و داغ داره...برو از دلش دربیار.
نفسم بند اومد!
نباید این اجازه رو میدادم...
نباید اجازه میدادم باز اهورا رو از من بگیرن.
خواستم از اتاق بیرون برم اما حرف بعدی اهورا مثل پتک توی سرم کوبیده شد
_اما من به مهتاب علاقه ای ندارم...من آیلین دوست دارم! از صمیم قلبم.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
خواستم هم چنان از جام تکون نخورم و روی تخت بمونم اما حس کنجکاویم مانعم شد.
از جام بلند شدم و به سمت دره اتاق رفتم.
پشتش ایستادم و یواشکی به صحبت هاشون گوش سپردم.
اولین چیزی که شنیدم صدای اعتراض اهورا بود.
_شما از من یه وارث می خواید منم گفتم چشم! دیگه چرا این همه راه تا شهر اومدید؟
ارباب کلافه غرید
_من به خاطر وارث اینجا نیومدم...دلیل اومدن من رفتار و کردار زشت تو.
_نمی فهمم! مگه من چیکار کردم؟
ارباب طعنه آمیز جواب داد
_هه! کاری نبود که انجام ندی، آخه پسر چرا هلیا طلاق دادی؟ یک درصد فکر ابروی من نبودی؟ من از دست تو و کارات دارم دیوونه میشم...دیگه روم نمیشه توی صورت اهالی روستا نگاه کنم،حتی روم نمیشه یه زنگ به شریکم بزنم...به خیالت فکر کردی چون خانزاده ای هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی!
اهورا در جواب ارباب چیزی نگفت.
یعنی چیزی نداشت که بگه!
چون واقعا با کاراش آبروی ارباب و برده بود.
ارباب سکوت اهورا رو که دید با لحن جدی و تهدید آمیزی ادامه داد
_دارم بهت هشدار میدم اهورا! دست از این کسافت کاری هات بکش و با مهتاب ازدواج کن...اون دختر گناه داره،پایین توی ماشین منتظر تو نشسته،بچش و تازه از دست داده و داغ داره...برو از دلش دربیار.
نفسم بند اومد!
نباید این اجازه رو میدادم...
نباید اجازه میدادم باز اهورا رو از من بگیرن.
خواستم از اتاق بیرون برم اما حرف بعدی اهورا مثل پتک توی سرم کوبیده شد
_اما من به مهتاب علاقه ای ندارم...من آیلین دوست دارم! از صمیم قلبم.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۲۶.۹k
۰۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.