خان زاده پارت312
#خان_زاده #پارت312
و بعد خواست پاش و داخل اتاق بزاره که ضربه آرومی به شکمش زدم و تند درو بستم و قفل کردم.
صدای عصبیش از پشت در بلند شد
_مگه اینکه دستم بهت نرسه آیلین! باز کن این درو.
ریز ریز خندیدم و گفتم
_من تنهایی حموم کردن رو ترجیح میدم عزیزم...تو هم بهتره بیکار نمونی و تا من برمی گردم یه فکری به حال ناهار کنی!
_آیلین تا درو نشکستم بازش کن.
بی توجه به تهدید هاش لباسام و در آوردم و به سمت حموم رفتم.
چند ضربه به در زد و وقتی دید قصد باز کردن ندارم، خداروشکر بیخیال شد.
* * * * *
با بلند شدن صدای زنگ تلفن خونه،زیر گازو کم کردم و به سمت تلفن رفتم.
همین که تماس و وصل کردم صدای طلبکار اون عجوزه توی فضا پیچید
_خوب پسرم و جادو کردی! معلوم نیست چی به خوردش دادی که اینطور خامت شده...اول یه کاری کردی مهتاب و طلاق بده بعدم اون دختره ی شهری و با اصل و نسب و...آخه چرا اینقدر تو خبیثی دختر؟ چرا دست از سره پسرم برنمیداری؟
با حرص بازدمم رو بیرون فرستادم.
کاش اصلا تلفن و برنمی داشتم.
کلافه غریدم
_اگه حرف دیگه ای جز این چرندیات نداری قطع کنم!؟
_چرا اتفاقا یه حرفایی برای گفتن دارم که می دونم حالت و خراب می کنه...زنگ زدم تا بهت بگم ارباب همراه مهتاب داره میاد شهر...اهورا چه بخواد چه نخواد مجبوره دوباره با مهتاب ازدواج کنه تا وارث بیاره،تو هم بهتره دیگه بساطتت و جمع کنی و برگردی ور دل بابا جونت چون مهتاب قراره پیش اهورا توی همون خونه زندگی کنه.
رسما وا رفتم!
با حالی خراب همون جا روی زمین نشستم و تماس و قطع کردم.
تازه داشت همه چیز درست میشد..
تازه رفتار اهورا یکم با من بهتر شده بود...
اما حالا...!
انگار اصلا یه روز خوش به من نیومده...هر روز یه بدبختی،یه گرفتاری...
دیگه خسته شدم خدا.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
و بعد خواست پاش و داخل اتاق بزاره که ضربه آرومی به شکمش زدم و تند درو بستم و قفل کردم.
صدای عصبیش از پشت در بلند شد
_مگه اینکه دستم بهت نرسه آیلین! باز کن این درو.
ریز ریز خندیدم و گفتم
_من تنهایی حموم کردن رو ترجیح میدم عزیزم...تو هم بهتره بیکار نمونی و تا من برمی گردم یه فکری به حال ناهار کنی!
_آیلین تا درو نشکستم بازش کن.
بی توجه به تهدید هاش لباسام و در آوردم و به سمت حموم رفتم.
چند ضربه به در زد و وقتی دید قصد باز کردن ندارم، خداروشکر بیخیال شد.
* * * * *
با بلند شدن صدای زنگ تلفن خونه،زیر گازو کم کردم و به سمت تلفن رفتم.
همین که تماس و وصل کردم صدای طلبکار اون عجوزه توی فضا پیچید
_خوب پسرم و جادو کردی! معلوم نیست چی به خوردش دادی که اینطور خامت شده...اول یه کاری کردی مهتاب و طلاق بده بعدم اون دختره ی شهری و با اصل و نسب و...آخه چرا اینقدر تو خبیثی دختر؟ چرا دست از سره پسرم برنمیداری؟
با حرص بازدمم رو بیرون فرستادم.
کاش اصلا تلفن و برنمی داشتم.
کلافه غریدم
_اگه حرف دیگه ای جز این چرندیات نداری قطع کنم!؟
_چرا اتفاقا یه حرفایی برای گفتن دارم که می دونم حالت و خراب می کنه...زنگ زدم تا بهت بگم ارباب همراه مهتاب داره میاد شهر...اهورا چه بخواد چه نخواد مجبوره دوباره با مهتاب ازدواج کنه تا وارث بیاره،تو هم بهتره دیگه بساطتت و جمع کنی و برگردی ور دل بابا جونت چون مهتاب قراره پیش اهورا توی همون خونه زندگی کنه.
رسما وا رفتم!
با حالی خراب همون جا روی زمین نشستم و تماس و قطع کردم.
تازه داشت همه چیز درست میشد..
تازه رفتار اهورا یکم با من بهتر شده بود...
اما حالا...!
انگار اصلا یه روز خوش به من نیومده...هر روز یه بدبختی،یه گرفتاری...
دیگه خسته شدم خدا.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۲۱.۳k
۰۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.