خان زاده پارت320
#خان_زاده #پارت320
* * * * *
داخل باغ عمارتی که توش مهمونی برگزار شده بود؛ ماشین و پارک کرد که تند پیاده شدم.
بی توجه به هلیا، به سمت دره بزرگ قدم برداشتم که محکم دستم و گرفت و گفت
_کجا همین طوری سرت و پایین انداختی و میری؟
نگاهش کردم و گفتم
_می ترسم اتفاقی بدی افتاده باشه.
_حالا مطمئمنی اهورا پیش سامانه؟
سری به معنای آره تکون دادم و گفتم
_زود باش! باید پیداشون کنیم.
و بعد به سمت دره عمارت رفتم و داخل شدم.
همین که پام و داخل سالن گذاشتم حجم زیاد بوی دود و الکلی بود که وارد ریه هام شد.
با انزجار صورتم و جمع کردم و زیرلب نالیدم
_جهنمه اینجا...
هلیا کنارم ایستاد و موشکافانه نگاهی داخل سالن انداخت تا سامان و یا اهورا رو پیدا کنه.
منم به تبعیت ازش به اطراف نگاهی انداختم و با چشم دنبالشون گشتم اما پیداشون نکردم.
رو کردم سمت هلیا و وحشت زده گفتم
_نیستن!
عصبی دستی به صورتش کشید و به سمت پسر جوونی که داشت مشروب پخش می کرد رفت و گفت
_هی هیراد!
پسره که حالا فهمیده بودم اسمش هیراد رو کرد سمت ما و با لبخند گفت
_به به هلیا خانوم...فکر نمی کردم تشریف بیارید.
_ببینم تو سامان و ندیدی؟
هیراد کمی فکر کرد و با مکث کوتاهی گفت
_چرا چرا تا همین بیست دقیقه پیش اینجا بود ولی وقتی سر و کله ی اهورا پیدا شد یهو هر دوتاشون ناپدید شدن.
با تموم شدن جملش ترس بدی به جونم رخنه کرد.
اگه کوچک ترین بلایی سره اهورا میومد تا عمر داشتم خودم و نمی بخشیدم.
هلیا کلافه پرسید
_نفهمیدی کجا رفتن؟
_نه والا.
_راستش و بگو هیراد...من که می دونم تو همش به سامان چسبیدی و داری آمارش و میگیری!
هیراد نفس عمیقی کشید و گفت
_فکر کنم رفتن ته باغ...ولـ...
دیگه منتظر نایستادم تا بقیه حرفش و بشنوم.
با عجله از سالن بیرون زدم و به سمت پشت عمارت که ته باغ میشد دویدم.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
* * * * *
داخل باغ عمارتی که توش مهمونی برگزار شده بود؛ ماشین و پارک کرد که تند پیاده شدم.
بی توجه به هلیا، به سمت دره بزرگ قدم برداشتم که محکم دستم و گرفت و گفت
_کجا همین طوری سرت و پایین انداختی و میری؟
نگاهش کردم و گفتم
_می ترسم اتفاقی بدی افتاده باشه.
_حالا مطمئمنی اهورا پیش سامانه؟
سری به معنای آره تکون دادم و گفتم
_زود باش! باید پیداشون کنیم.
و بعد به سمت دره عمارت رفتم و داخل شدم.
همین که پام و داخل سالن گذاشتم حجم زیاد بوی دود و الکلی بود که وارد ریه هام شد.
با انزجار صورتم و جمع کردم و زیرلب نالیدم
_جهنمه اینجا...
هلیا کنارم ایستاد و موشکافانه نگاهی داخل سالن انداخت تا سامان و یا اهورا رو پیدا کنه.
منم به تبعیت ازش به اطراف نگاهی انداختم و با چشم دنبالشون گشتم اما پیداشون نکردم.
رو کردم سمت هلیا و وحشت زده گفتم
_نیستن!
عصبی دستی به صورتش کشید و به سمت پسر جوونی که داشت مشروب پخش می کرد رفت و گفت
_هی هیراد!
پسره که حالا فهمیده بودم اسمش هیراد رو کرد سمت ما و با لبخند گفت
_به به هلیا خانوم...فکر نمی کردم تشریف بیارید.
_ببینم تو سامان و ندیدی؟
هیراد کمی فکر کرد و با مکث کوتاهی گفت
_چرا چرا تا همین بیست دقیقه پیش اینجا بود ولی وقتی سر و کله ی اهورا پیدا شد یهو هر دوتاشون ناپدید شدن.
با تموم شدن جملش ترس بدی به جونم رخنه کرد.
اگه کوچک ترین بلایی سره اهورا میومد تا عمر داشتم خودم و نمی بخشیدم.
هلیا کلافه پرسید
_نفهمیدی کجا رفتن؟
_نه والا.
_راستش و بگو هیراد...من که می دونم تو همش به سامان چسبیدی و داری آمارش و میگیری!
هیراد نفس عمیقی کشید و گفت
_فکر کنم رفتن ته باغ...ولـ...
دیگه منتظر نایستادم تا بقیه حرفش و بشنوم.
با عجله از سالن بیرون زدم و به سمت پشت عمارت که ته باغ میشد دویدم.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۲۱.۶k
۰۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.