ادامه چپتر یک
کلاس شیشم به بعد درس بخونم .... تو واقعا خوشبختی دوست دارم بدونم خیلی از چیزا رو ...
هی هی ! شاید این سی روز باقی مونده رو یه کتاب بخونم یا کل شهر بگردم کلی ایده دارم !
- اگه فضولی نمیشه ... میشه بپرسم چرا دیگه درس نخوندی؟
+ عاااا اون؟
از وقتی خواهرم بدنیا اومد اوضاع مالی خانواده خوب نبود بخاطر همین نتونستم ادامه بدم ولی خوشحال م که تونستم خرجی خواهرمو با این کار دربیارم بهرحال من خیلی وقت ندارم باید برم دنبال خواهرم هنوز بچه است امیدوارم تجدید نظر کنی راجب مرگ و نمیری !
اروم دستشو گرفتم و گفتم :
کجا زندگی میکنی ؟
- یه ساختمون که بر اثر زلزله خراب شد اونجا زندگی میکنم
+ چی وایسا خونه ندارید ؟؟؟؟؟
- خب نه چون قبل مامانم بابام مرده بود و گفتم که اوضاع خیلی خرابه ولی باورم نمیشه امروز تونستم با یه بچه پولدار حرف بزنم
+یه جورایی اون ناجی م بود راست میگفت من از ته دلم نمیخواستم بمیرم .... نیازه به یه کمک داشتم حتی اگه کمکم یه پسر عجیب غریب با چشمای خونی باشه پس فکر کنم همین یه دفعه رو مشکلی نداشته باشه ....
خیلی خب میتونی امروز و بیای خونه ما !
- چی؟
+ همینی که شنیدی
- واقعا ؟
+ اره
- تو واقعا قلب مهربونی داری شاید اگه یه ادم دیگه بود قبول نمیکرد ولی قبول میکنم فکر کنم مارگارت از خوردن یه غذای خوشمزه بعد مدت ها خوشحال شه!
لبخندی زدم و رفتیم به اپارتمان کثیف
عجیبه ولی حال هوام از وقتی با این پسره حرف زدم خیلی عوض شده
خواهرشو اورد
خواهرش به گوشه پای داداشش چسبیده بود موهایی تیره و چشمایی ابی داشت و همینطور یه لباسی سفید مثل لباس خواب شب که البته خیلی کثیف بود و روی دستا و بدنش میتونستم رد بیماری پوستی ببینم واقعا گناه داشتن
- داداشی این کیه؟
+ این دوستمونه قراره بریم خونه اش
- مامانی ! چرا مامانی نمیاد ؟
دو زانو خم شد پیش خواهرش و اسمون نشون داد گفت ...
ببین مارگارت مامانی از این به بعد اونجا زندگی میکنه حالش خوبه خوبه
- مامانی فرشته شده؟
+ اره همینطوره .
دخترک چیزی نگفت دست داداش شو گرفت به طرف خونه رفتیم
پلیسا دور تا دور خونه امون بودن ....
رفتم سمت پلیس گفتم :
اتفاقی افتاده؟
که با عموم رو به رو شدم یه افسر پلیس متخصص پرونده های جنایی
+ ع... عمو
- برو عقب .
در خونه امون باز شد .....
قرمزه !!!!
قرمزه!!!!!!
قرمزه!!!!!!
قرمزه !!!!
همه جا قرمزه !!!
خون ....
خون
خون !!!!!!
تعجب کرده بودم نه برای خون نه برای عمو برای بابام .....
یه هلیکوپتر اومد بالای پنجره و بابام از خونه خونی ما فرار کرد خودش بود شکی درش نبود پلیس ها شلیک کردن به هلیکوپتر اما فایده ای نداشت
اینجا چخبره؟...... مگه بابای من نمرده بود؟...
داخل خونه رفتم جسد مامانم و دیدم ....
حسی نداشتم چون بارها مرگ مامانم قبلا تصور کرده
هی هی ! شاید این سی روز باقی مونده رو یه کتاب بخونم یا کل شهر بگردم کلی ایده دارم !
- اگه فضولی نمیشه ... میشه بپرسم چرا دیگه درس نخوندی؟
+ عاااا اون؟
از وقتی خواهرم بدنیا اومد اوضاع مالی خانواده خوب نبود بخاطر همین نتونستم ادامه بدم ولی خوشحال م که تونستم خرجی خواهرمو با این کار دربیارم بهرحال من خیلی وقت ندارم باید برم دنبال خواهرم هنوز بچه است امیدوارم تجدید نظر کنی راجب مرگ و نمیری !
اروم دستشو گرفتم و گفتم :
کجا زندگی میکنی ؟
- یه ساختمون که بر اثر زلزله خراب شد اونجا زندگی میکنم
+ چی وایسا خونه ندارید ؟؟؟؟؟
- خب نه چون قبل مامانم بابام مرده بود و گفتم که اوضاع خیلی خرابه ولی باورم نمیشه امروز تونستم با یه بچه پولدار حرف بزنم
+یه جورایی اون ناجی م بود راست میگفت من از ته دلم نمیخواستم بمیرم .... نیازه به یه کمک داشتم حتی اگه کمکم یه پسر عجیب غریب با چشمای خونی باشه پس فکر کنم همین یه دفعه رو مشکلی نداشته باشه ....
خیلی خب میتونی امروز و بیای خونه ما !
- چی؟
+ همینی که شنیدی
- واقعا ؟
+ اره
- تو واقعا قلب مهربونی داری شاید اگه یه ادم دیگه بود قبول نمیکرد ولی قبول میکنم فکر کنم مارگارت از خوردن یه غذای خوشمزه بعد مدت ها خوشحال شه!
لبخندی زدم و رفتیم به اپارتمان کثیف
عجیبه ولی حال هوام از وقتی با این پسره حرف زدم خیلی عوض شده
خواهرشو اورد
خواهرش به گوشه پای داداشش چسبیده بود موهایی تیره و چشمایی ابی داشت و همینطور یه لباسی سفید مثل لباس خواب شب که البته خیلی کثیف بود و روی دستا و بدنش میتونستم رد بیماری پوستی ببینم واقعا گناه داشتن
- داداشی این کیه؟
+ این دوستمونه قراره بریم خونه اش
- مامانی ! چرا مامانی نمیاد ؟
دو زانو خم شد پیش خواهرش و اسمون نشون داد گفت ...
ببین مارگارت مامانی از این به بعد اونجا زندگی میکنه حالش خوبه خوبه
- مامانی فرشته شده؟
+ اره همینطوره .
دخترک چیزی نگفت دست داداش شو گرفت به طرف خونه رفتیم
پلیسا دور تا دور خونه امون بودن ....
رفتم سمت پلیس گفتم :
اتفاقی افتاده؟
که با عموم رو به رو شدم یه افسر پلیس متخصص پرونده های جنایی
+ ع... عمو
- برو عقب .
در خونه امون باز شد .....
قرمزه !!!!
قرمزه!!!!!!
قرمزه!!!!!!
قرمزه !!!!
همه جا قرمزه !!!
خون ....
خون
خون !!!!!!
تعجب کرده بودم نه برای خون نه برای عمو برای بابام .....
یه هلیکوپتر اومد بالای پنجره و بابام از خونه خونی ما فرار کرد خودش بود شکی درش نبود پلیس ها شلیک کردن به هلیکوپتر اما فایده ای نداشت
اینجا چخبره؟...... مگه بابای من نمرده بود؟...
داخل خونه رفتم جسد مامانم و دیدم ....
حسی نداشتم چون بارها مرگ مامانم قبلا تصور کرده
۲۳.۲k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.