عشق یا نفرت (پارت ۷ ) برای پارت بعدی ۴ لایک
_اقا سوتی قسمت قبل😂 اخرین قاشق؟ مگه ساندویچم با قاشق میخورن؟_
بکی ی گاز زد و گفت : خوبه ولی به سر اشپز سلطنتی مون نمیرسه
دامیان هم با بی میلی ی گاز زد : بد نیست خوبه
آنیا هم ی گاز زد : مثل غذا های بابایی خوشمزس!
امیل اوین نظری نداشتن و انقدر که گشنشون بود نصفشو خورده بودن
آنیسا : امیل و اوین.. ی وقت دلدرد نگیرید.. اروم بخورید!.
آنیا : ( آنیسا چرا وقتی راه خونه رو بلدی ما رو اوردی اینجا؟ )
^یاد آوری () یعنی تو ذهن^
آنیسا : ( هر هر هر هر نقشه هایی دارم)
آنیا : ( بد جنس)
آنیسا : ( نگران نباش بقیه پیدامون میکنن)
*شب اون روز
آنیسا : خب خب وقت خوابه
آنیا : دقیقا کجا باید بخوابیم؟ رو زمین؟
آنیسا :نه پس رو سر من!
دامیان : خدا صبر بده
بکی : موافقم
انیسا : خب خب بعضیا امشب تا صبح بیدار نمونن که خوش و بش کننا
بکی هم خندش گرفت و آنیا و دامیانو نگاه کرد
آنیا : اقا آنیا ی غلطی کرد تموم شد رف دیگههه
امیل : یکی توضیح بده منظورتون چیه
بکی : قضیه اش مفصله خخخ
دامیان : تو یکی خفه
آنیسا : تیکه کلامت اینه پدر من؟
دامیان : بخدا من پدر تو نیسم با اون شوخی های مسخره ای که صبح کردی
بکی : شوخی؟
آنیسا : باورت نمیشه میتونم نشونت بدم
آنیا : به آنیا نشون بده!
آنیا بلد شد و دست آنیسا رو گرفت بکی هم دستشو گرفت چون برای دیدن این لحظه خیلی هیجان زده بود
دامیان : من نمیام و باور هم نمیکنم!
آنیا : کوفتتتت
بعد دست دامیان و گرفت و بلندش کرد
آنیسا : آماده؟ ۳.۲.۱ !
همه : ههههههههههههههههههههه
بکی: سرم گیج میرهههه
آنیا : الان داریم تو زمان سفر میکنیم؟
آنیسا : نه پس داری دور خودت میچرخی
*بعد ۴۰ ثانیه بحث کردن
آنیسا : خب بلاخره رسیدیممم
بکی : این اتاق توعه؟ چقدر بزرگه
آنیسا : اره اتاقمه ولی ی اتاق برای تمرین و اواز خوندن دارم
آنیا : میخوای ایدل بشی؟
انیسا به نشونه اره سر تکون داد و بعد در اتاقشو باز کرد و گفت : خب اینم از این باورتون شد؟
آنیا و دامیان بهم نگاه کردن و آلبالو شدن
بکی : خخخخخ این دوتا دوباره البالو شدن
آنیسا : من میرم باهاشون ی خورده حرف بزنم
بکی : اوفففف، آنیا چقدر خوشگل شدی
آنیسا : میخوای زنگ بزنم آینده خودت و بچت هم ببینی؟
بکی : آرههه ، اسم بچم چیه؟ .. نه نگو وایسااا، ربکا اسمش؟
آنیسا : اره دیگه هرچی نباشه خودت اسمشو گذاشتی
دامیان : باشه باورم شد میشه بیشتر از این اینجا نمونیم؟
آنیا : اره ترو بخدا برگردیم
آنیسا : باشه
دستشونو گرفت و دوباره همون جیغ کشیدن ها تا برسن به زمان خودشون
آنیسا : حالا بگید ببینم؟ دروغ گفتم ؟؟
آنیا : نه..
بچه ها جاشون رو پهن کردن که بخوابن و ی صدایی اومد
آنیسا : ی صداهایی میاد.. شبیه
دامیان : شبیه سوزه گرگه
صدای اون گرگ/اون حیوون هر ثانیه بیشتر به چادرشون نزدیک میشد
بکی ی گاز زد و گفت : خوبه ولی به سر اشپز سلطنتی مون نمیرسه
دامیان هم با بی میلی ی گاز زد : بد نیست خوبه
آنیا هم ی گاز زد : مثل غذا های بابایی خوشمزس!
امیل اوین نظری نداشتن و انقدر که گشنشون بود نصفشو خورده بودن
آنیسا : امیل و اوین.. ی وقت دلدرد نگیرید.. اروم بخورید!.
آنیا : ( آنیسا چرا وقتی راه خونه رو بلدی ما رو اوردی اینجا؟ )
^یاد آوری () یعنی تو ذهن^
آنیسا : ( هر هر هر هر نقشه هایی دارم)
آنیا : ( بد جنس)
آنیسا : ( نگران نباش بقیه پیدامون میکنن)
*شب اون روز
آنیسا : خب خب وقت خوابه
آنیا : دقیقا کجا باید بخوابیم؟ رو زمین؟
آنیسا :نه پس رو سر من!
دامیان : خدا صبر بده
بکی : موافقم
انیسا : خب خب بعضیا امشب تا صبح بیدار نمونن که خوش و بش کننا
بکی هم خندش گرفت و آنیا و دامیانو نگاه کرد
آنیا : اقا آنیا ی غلطی کرد تموم شد رف دیگههه
امیل : یکی توضیح بده منظورتون چیه
بکی : قضیه اش مفصله خخخ
دامیان : تو یکی خفه
آنیسا : تیکه کلامت اینه پدر من؟
دامیان : بخدا من پدر تو نیسم با اون شوخی های مسخره ای که صبح کردی
بکی : شوخی؟
آنیسا : باورت نمیشه میتونم نشونت بدم
آنیا : به آنیا نشون بده!
آنیا بلد شد و دست آنیسا رو گرفت بکی هم دستشو گرفت چون برای دیدن این لحظه خیلی هیجان زده بود
دامیان : من نمیام و باور هم نمیکنم!
آنیا : کوفتتتت
بعد دست دامیان و گرفت و بلندش کرد
آنیسا : آماده؟ ۳.۲.۱ !
همه : ههههههههههههههههههههه
بکی: سرم گیج میرهههه
آنیا : الان داریم تو زمان سفر میکنیم؟
آنیسا : نه پس داری دور خودت میچرخی
*بعد ۴۰ ثانیه بحث کردن
آنیسا : خب بلاخره رسیدیممم
بکی : این اتاق توعه؟ چقدر بزرگه
آنیسا : اره اتاقمه ولی ی اتاق برای تمرین و اواز خوندن دارم
آنیا : میخوای ایدل بشی؟
انیسا به نشونه اره سر تکون داد و بعد در اتاقشو باز کرد و گفت : خب اینم از این باورتون شد؟
آنیا و دامیان بهم نگاه کردن و آلبالو شدن
بکی : خخخخخ این دوتا دوباره البالو شدن
آنیسا : من میرم باهاشون ی خورده حرف بزنم
بکی : اوفففف، آنیا چقدر خوشگل شدی
آنیسا : میخوای زنگ بزنم آینده خودت و بچت هم ببینی؟
بکی : آرههه ، اسم بچم چیه؟ .. نه نگو وایسااا، ربکا اسمش؟
آنیسا : اره دیگه هرچی نباشه خودت اسمشو گذاشتی
دامیان : باشه باورم شد میشه بیشتر از این اینجا نمونیم؟
آنیا : اره ترو بخدا برگردیم
آنیسا : باشه
دستشونو گرفت و دوباره همون جیغ کشیدن ها تا برسن به زمان خودشون
آنیسا : حالا بگید ببینم؟ دروغ گفتم ؟؟
آنیا : نه..
بچه ها جاشون رو پهن کردن که بخوابن و ی صدایی اومد
آنیسا : ی صداهایی میاد.. شبیه
دامیان : شبیه سوزه گرگه
صدای اون گرگ/اون حیوون هر ثانیه بیشتر به چادرشون نزدیک میشد
۴.۳k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.