صبر...چزی که درطول زندگیم نداشتم...تاحالا باخیلی ازمشکلات
صبر...چزی که درطول زندگیم نداشتم...تاحالا باخیلی ازمشکلات دستو پنجه نرم کردم...ولی صبر..حیلی سخته...مخصوصا وقتی درراه رسیدن ووصل شدن به کسی باشه که تمام وجودت اونو صدامیزنه...قصه ی ما خیلی پیچیده است...هردو مقصریم درحالی که مقصرنیستیم...هردو ازهم دوریم ولی حسش میکنم...اون چی؟جتما داره سعی میکنه منو فراموش کنه؟...درکش میکردم...هرچی باشه اون الان فکرمیکنه من بهش خیانت کردم...میترا ...میترا...یه روزی تورو مث خواهرم میدونستم ولی الان تنها دشمنم تویی..
ازجام بلنو شدم به سمت اتاق عمه رفتم...درزدم..
_بله..بیاتو ...
+س.سلام...
_پسرخوب...چراومدی اینجا توالان باید استراحت کنی...
+خیالم راحت نیس عمه...هرچی میدونی میتونی بگو...خواهش میکنم...بهت التماس میکنم...به خدا خیالم راحت نیس...
_چته...مردگنده توالان باید مردباشی..نذ اری بهارازدستت بره...داری عین بچه هاالتماس میکنی؟به خودت نگاه توالان همون پنداری؟نیستی...پاشو خودتو جمع کن...بهاربرای تو توی خونه ات وواحد خودش سرنخ هایرو گذاشته...میتونی اونجوری پیداش کنی...منم کمکت میکنم...منم دوست دارم بهم برسین ولی قولمم زیرپا نمیزارم..فقط بزاربهت بگم تمرکزداشته باش...خوندنیا رو بخون...شنیدنیارو بشنو...
دیدنیا رو ببین...خدابه همراهت...اینم یدکای دوتا واحدا...اززیزتختش دوتا کلید درآورد....گذاشت تودستام
_برو پسرم...برو دنبال آینده ات که من نمیتونم بیقراریتو ببینم..
باعجله ازخونه زدم بیرون..تمام خیابونا رو پیاده پشت سرگذاشتم و وارد ساختمون بلندی شدم که واحدای روبه رو بهم منو بهاربود...طبقه ی چهار ..آسانسورو بیخیال شدمو ازپله ها بالا رفتم باتمام توانم بالا میرفتم...وقتی رسیدم انگارتمام دنیارو بهم داده بودن...کلید اول رو وارد واحد خودم شدم البته به سفارش عمه مارتا ...چون گفته که راه حا فهمیدنش اینه...قفلو چرخوندم که بهش نخورد...دومی رو هم وارد کردم که باصدای کلیکش خیالمو راحت کرد..درو بازکردمو اولین کاری که کردم کشیدن یه نفس عمیق بود...درو بستمو دراولو که درحمام بود رو بازکردم...هیچ چیزی نبود توی وان و روشویی رو نگاه کردمو چیزی ندیدم...زحمام بیرون اومدم وارد آشپزخونه شدم...توی کابینت هاو سینک رووارسی کردم به سینک تکیه دادم و داشت اشکم درمیومد که نوشته چسبیده شده باآهنربا روی یخچال توجهمو جلب کرد...
*امید نقش برقلب های شکسته ی خراب عاشقان است که می چسباند تکه های شکسته ی قلب را...صیقلی بکش برروی ترک های بین تکه های که به هم چسبانده شده...که اگرلمسش کنی...بی رحمانه میبرد دستان لطیفت را..*
توی اتاق خواب لابه لای تختو کمدارو گشتم...کتابی ازتوی کتابخونه که کاغذی قرمز درمیانش بود منو به سمت خودش کشید...بتزش کردم...
*صفاندارداین قلب که تومیشکنی...چاره این قلب ..توزهردررگ منی...نشانه رفت ای دوست کمان بی وفایی..به سمت قلب من ..ای داد از پرجفایی...*
ای صدلعنت به من که باعث نوشته های نامفهومش شدم...
یک یو اس بی هم توی کتاب جاساز بود.به دستگاه پخش کوچیکی که روی میزکنسول بود وصلش کردم...
*هاله ای که دورت را گرفته غرور بی جاییست که میشکند دل شکسته ام را...به راستی چگونه میشکند قلبی که قبلا هم شکسته است....چگونه لجبازانه وچه کودکانه...چشم بردل پذیرایم بستی و مرا میان گله ای گرگ تنها نهادی...دنیا راآشفته میبینمو تو...چه آرام درآغوش عروس رویاهایت آرام گرفته ای...وصلتت مبارک باد...مبارک باد...چه شبی بشود...عروست خندان...توخندان...ولی ..من گریان...
هدیه ای ندارم جزاین موسیقی...
من ازاینکه توخوشبختی...نه آرومم نه دلگیرم..یه جوری زخم خوردم که نه میمونم نه میمیرم...تمام آرزوم این بودیه رویایی که شد دردم ..یه بارم نوبت ماشد ...ببین چی آرزو کردم....یه عمره باخودم میگم خدارو شکرخوشبخته خدارو شکرخوشبختی چقدراین گفتنش سخته.....نه این که تونمیدونی ولی این درد بی رحمه یه چیزایی رو تودنیا فقط یک مرد میفهمه...تمام روز میخندم تمام شب یکی دیگم..من حالم به این مردم دروغای بدی میگم....یه عمره باخودم میگم...خدارو شکرخوشبخته..خدارو شکرخوشبختی چقدراین گفتنش سخته...
خوشبختی ازاحسان خواجه امیری...
اشک توچشمام جمع شده بود...یعن اینقدرازمن دلگیربود..
تنهابودم...خودمو خدا...گریه کردم...زجه زدم...
هرتوی کشوی دوم میزکنسول یک آلبوم پیدا کردم...
آلبومی ازشعراش بود...
بازش کردم..
دوستان اگرغلط املایی یاکه اشتباه تایپی وجود داشت مارو به بزرگی خودتون ببخشید#رمان#رمانحونه
ازجام بلنو شدم به سمت اتاق عمه رفتم...درزدم..
_بله..بیاتو ...
+س.سلام...
_پسرخوب...چراومدی اینجا توالان باید استراحت کنی...
+خیالم راحت نیس عمه...هرچی میدونی میتونی بگو...خواهش میکنم...بهت التماس میکنم...به خدا خیالم راحت نیس...
_چته...مردگنده توالان باید مردباشی..نذ اری بهارازدستت بره...داری عین بچه هاالتماس میکنی؟به خودت نگاه توالان همون پنداری؟نیستی...پاشو خودتو جمع کن...بهاربرای تو توی خونه ات وواحد خودش سرنخ هایرو گذاشته...میتونی اونجوری پیداش کنی...منم کمکت میکنم...منم دوست دارم بهم برسین ولی قولمم زیرپا نمیزارم..فقط بزاربهت بگم تمرکزداشته باش...خوندنیا رو بخون...شنیدنیارو بشنو...
دیدنیا رو ببین...خدابه همراهت...اینم یدکای دوتا واحدا...اززیزتختش دوتا کلید درآورد....گذاشت تودستام
_برو پسرم...برو دنبال آینده ات که من نمیتونم بیقراریتو ببینم..
باعجله ازخونه زدم بیرون..تمام خیابونا رو پیاده پشت سرگذاشتم و وارد ساختمون بلندی شدم که واحدای روبه رو بهم منو بهاربود...طبقه ی چهار ..آسانسورو بیخیال شدمو ازپله ها بالا رفتم باتمام توانم بالا میرفتم...وقتی رسیدم انگارتمام دنیارو بهم داده بودن...کلید اول رو وارد واحد خودم شدم البته به سفارش عمه مارتا ...چون گفته که راه حا فهمیدنش اینه...قفلو چرخوندم که بهش نخورد...دومی رو هم وارد کردم که باصدای کلیکش خیالمو راحت کرد..درو بازکردمو اولین کاری که کردم کشیدن یه نفس عمیق بود...درو بستمو دراولو که درحمام بود رو بازکردم...هیچ چیزی نبود توی وان و روشویی رو نگاه کردمو چیزی ندیدم...زحمام بیرون اومدم وارد آشپزخونه شدم...توی کابینت هاو سینک رووارسی کردم به سینک تکیه دادم و داشت اشکم درمیومد که نوشته چسبیده شده باآهنربا روی یخچال توجهمو جلب کرد...
*امید نقش برقلب های شکسته ی خراب عاشقان است که می چسباند تکه های شکسته ی قلب را...صیقلی بکش برروی ترک های بین تکه های که به هم چسبانده شده...که اگرلمسش کنی...بی رحمانه میبرد دستان لطیفت را..*
توی اتاق خواب لابه لای تختو کمدارو گشتم...کتابی ازتوی کتابخونه که کاغذی قرمز درمیانش بود منو به سمت خودش کشید...بتزش کردم...
*صفاندارداین قلب که تومیشکنی...چاره این قلب ..توزهردررگ منی...نشانه رفت ای دوست کمان بی وفایی..به سمت قلب من ..ای داد از پرجفایی...*
ای صدلعنت به من که باعث نوشته های نامفهومش شدم...
یک یو اس بی هم توی کتاب جاساز بود.به دستگاه پخش کوچیکی که روی میزکنسول بود وصلش کردم...
*هاله ای که دورت را گرفته غرور بی جاییست که میشکند دل شکسته ام را...به راستی چگونه میشکند قلبی که قبلا هم شکسته است....چگونه لجبازانه وچه کودکانه...چشم بردل پذیرایم بستی و مرا میان گله ای گرگ تنها نهادی...دنیا راآشفته میبینمو تو...چه آرام درآغوش عروس رویاهایت آرام گرفته ای...وصلتت مبارک باد...مبارک باد...چه شبی بشود...عروست خندان...توخندان...ولی ..من گریان...
هدیه ای ندارم جزاین موسیقی...
من ازاینکه توخوشبختی...نه آرومم نه دلگیرم..یه جوری زخم خوردم که نه میمونم نه میمیرم...تمام آرزوم این بودیه رویایی که شد دردم ..یه بارم نوبت ماشد ...ببین چی آرزو کردم....یه عمره باخودم میگم خدارو شکرخوشبخته خدارو شکرخوشبختی چقدراین گفتنش سخته.....نه این که تونمیدونی ولی این درد بی رحمه یه چیزایی رو تودنیا فقط یک مرد میفهمه...تمام روز میخندم تمام شب یکی دیگم..من حالم به این مردم دروغای بدی میگم....یه عمره باخودم میگم...خدارو شکرخوشبخته..خدارو شکرخوشبختی چقدراین گفتنش سخته...
خوشبختی ازاحسان خواجه امیری...
اشک توچشمام جمع شده بود...یعن اینقدرازمن دلگیربود..
تنهابودم...خودمو خدا...گریه کردم...زجه زدم...
هرتوی کشوی دوم میزکنسول یک آلبوم پیدا کردم...
آلبومی ازشعراش بود...
بازش کردم..
دوستان اگرغلط املایی یاکه اشتباه تایپی وجود داشت مارو به بزرگی خودتون ببخشید#رمان#رمانحونه
۴.۰k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.