پریا رو به شیرین کرده و می گوید:
پریا رو به شیرین کرده و می گوید:
بهتر نبود تو هم باهاش می رفتی؟ شیرین با دلخوری جواب می دهد:
شیرین با ناراحتی و دلخوری بدون خـداحافظی از آنجـا دور مـی
شود. پریا با نگرانی داخل محوطـه پـذیرای کـه مـی شـود یکـی از
مهمانها به سمت او آمده و می گوید:
ببخشین شما مدیر اینجایید؟ - بله، فرمایشی داشتین؟
- به ما گفته بودن که اینجا مهمونا رو می برن و کویر رو نشونشون
می دن، گفتم، شاید آدرسو اشتباه اومده باشم. - اتفاقا درست اومدین، شما تشریف داشته باشین، الان می گم کـه بچه ها آماده شن.
مهمان به سمت تخت خود می رود. و پریا وقتی متوجه می شود کـه مسئول گردشگری غیبـت کـرده اسـت، از نـامزد او خـانم شـاهدی می پرسد:
یوسفی بازم که غیبت کرده، مهمونها خیلی وقته منتظرن.
شاهدی با شرمنده گی می گوید:
ببخشید خانوم، گفت یه کاری برام پیش اومده، تا دو ساعت دیگـه خودمو می رسونم. - نباید یه زنگ می زد و خبر می داد، الان این چنـدمین بـاره کـه داره تاخیر می کنه.
شاهدی سرش را پایین انداخته و چیزی نمی گوید. - اگه می بینی اینجا اینقدر شـلوغه، بخـاطر تورگردشـگریه کـه مـا
ترتیب دادیم، وگرنه تو این شهر مهمونسراهای بهتری هم هس کـه
مردم بخوان اونجا رو انتخاب کنند. - الان خانوم زنگ می زنم که سریعتر بیاد. - لازم نکرده زنگ بزنی، ما که بازیچه اون نیستیم، هر وقـت دلـش خواست بیاد، هروقت هم خواست نیاد، برو آقای اسـدی رو صـداش کن، تا من تکلیف خودم رو بدونم. - تورو خدا خانوم.
- با تو نیستم مگه، زود برو صداش کـن!... نمـی خـواد دیگـه خودش داره می آد.
اسدی نزدیک آنها آمده و می گوید:
خانوم این یوسفی نیومدا. - کاراتو زودتر انجام بده، خودت با یکی از بچه ها زحمت مهمونا رو
بکش، یوسفی هم که اومد، حساب و کتابشو بکـن (رو بـه شـاهدی
کرده) توام برو به کارات برس.
شاهدی با بغض می گوید:
خانوم اگه می شه این دفعه رو ببخشینش. - مگه تو کار نداری، اینجا وایسادی و بر و بر منو نگـاه مـی کنـی؟ نکنه می خوای با توام تسویه حساب کنم؟
شاهدی با گریه می گوید:
تو رو خدا خانوم، وحید رفته، کم و کسری عروسی رو بخـره، آخـه چند وقت دیگه عروسیمونه. - خوب می مُرد، یه زنگ می زد، وقتی زنگ نمی زنه، یعنـی اینکـه برای کارش ارزشی قائل نیست. - وحید اینقدرم بی نظم نبود، این چند روزه ذهنش خیلـی درگیـر تدارکاته عروسیه. - خیلی خوب، حالا نمی خواد آبغوره بگیری، بهـش بگـو امـروز بـه
کاراش برسه، فردا بیاد منتها وای به حالش اگه از فردا بـازم تـاخیر
کنه، یه موقع کم و کسری هم داشتین بیا دفتر باهم صحبت کنیم، حالا برو به کارات برس.
پریا داخل دفتر خود پشت میز می نشیند و به این موضوع می اندیشد
که چگونه می تواند مهمانسرا را از لحاظ کمی و کیفی ارتقاع دهد، تا همچنان در رتبـه اول باقی مانده و رقبا نتوانند از آنها پیشی بگیرند. هر چیزی را کـه
به ذهنش می رسد با خودکار روی برگه یاداشت می کند، از موقعی که مهمانسرای آنها رتبه اول را کسب کرده، کار او چند برابـر شـده است، به طوری که صبح ها زودتر از همه می آیـد و تـا دیـر وقـت
مشغول بکار است.
پریا ساعاتی را بدون اینکه متوجه گذشـت زمـان باشـد، بـه بررسـی و تحقیق با کامپیوتر ادامه داده و هرازگاه بـا اینترنـت، مهمانسـراهای
موفق دنیا را رصد می کند تا علت پیشـرفت آنهـا را بررسـی کنـد.
همچنان که مشغول تحقیق است، زنگ تلفن به صـدا در مـی آیـد،
نگاهی به شماره انداخته و اهمیتی نمی دهد. بعد از چند بـار زنـگ خوردن، بالاخره با اکراه گوشی را بر داشته و می گوید:
الو سلام، شما؟... خوبین آقا محمود...چـه عجـب از شـما... نـرگس خانوم خوبن؟... عزیز چطورن؟... چیزی شده؟... خـدا را شـکر، مـنم خوبم... آره اونم خوبه... می گم چیزی شده؟... چی؟ شیش ماهه که
اجاره رو نداده... شما ازکجا فهمیـدین؟... پـس چـرا عزیـز تـا حـالا چیزی بهم نگفته!؟... دست شما درد نکنه که بهـم اطـلاع دادیـن... سلام برسونید... خداحافظ.
در حالی که بسیار شوکه و ناراحت شده گوشی را می گـذارد و بـا خود شروع به حرف زدن می کند:
وای خدای من، باورم نمی شه، بالاخره زهر خودشـو ریخـت، فکـر نمی کردم تا این حد عقده ای باشه، وای، بیچاره عزیز تا حالا چـی کشیده!
لبهای خود را می گزد و در حالی کـه تمرکـزش را از دسـت داده،
دائما از این طرف به آن طرف دفتر می رود و زیر لب بد بیـراه مـی
گوید. بسیار مردد است، و قدرت تصـمیم گیـری خـود را از دسـت داده اسـت بـالاخره بعـد از کمـی کلنجـار رفـتن، در حـالی کـه از عصبانیت و ناراحتی فشارش بالا رفته، روی صـندلی مـی نشـیند و
شماره ای را می گیرد. پس از چند ثانیه، کسی پشـت خـط جـواب
می دهد. پریا به زحمت خود را کنترل کرده و با صدای لـرزان مـی
گوید:
الو سلام... پریام... ممنون... ببخشین سـرم خیلـی شـلوغه، ..
بهتر نبود تو هم باهاش می رفتی؟ شیرین با دلخوری جواب می دهد:
شیرین با ناراحتی و دلخوری بدون خـداحافظی از آنجـا دور مـی
شود. پریا با نگرانی داخل محوطـه پـذیرای کـه مـی شـود یکـی از
مهمانها به سمت او آمده و می گوید:
ببخشین شما مدیر اینجایید؟ - بله، فرمایشی داشتین؟
- به ما گفته بودن که اینجا مهمونا رو می برن و کویر رو نشونشون
می دن، گفتم، شاید آدرسو اشتباه اومده باشم. - اتفاقا درست اومدین، شما تشریف داشته باشین، الان می گم کـه بچه ها آماده شن.
مهمان به سمت تخت خود می رود. و پریا وقتی متوجه می شود کـه مسئول گردشگری غیبـت کـرده اسـت، از نـامزد او خـانم شـاهدی می پرسد:
یوسفی بازم که غیبت کرده، مهمونها خیلی وقته منتظرن.
شاهدی با شرمنده گی می گوید:
ببخشید خانوم، گفت یه کاری برام پیش اومده، تا دو ساعت دیگـه خودمو می رسونم. - نباید یه زنگ می زد و خبر می داد، الان این چنـدمین بـاره کـه داره تاخیر می کنه.
شاهدی سرش را پایین انداخته و چیزی نمی گوید. - اگه می بینی اینجا اینقدر شـلوغه، بخـاطر تورگردشـگریه کـه مـا
ترتیب دادیم، وگرنه تو این شهر مهمونسراهای بهتری هم هس کـه
مردم بخوان اونجا رو انتخاب کنند. - الان خانوم زنگ می زنم که سریعتر بیاد. - لازم نکرده زنگ بزنی، ما که بازیچه اون نیستیم، هر وقـت دلـش خواست بیاد، هروقت هم خواست نیاد، برو آقای اسـدی رو صـداش کن، تا من تکلیف خودم رو بدونم. - تورو خدا خانوم.
- با تو نیستم مگه، زود برو صداش کـن!... نمـی خـواد دیگـه خودش داره می آد.
اسدی نزدیک آنها آمده و می گوید:
خانوم این یوسفی نیومدا. - کاراتو زودتر انجام بده، خودت با یکی از بچه ها زحمت مهمونا رو
بکش، یوسفی هم که اومد، حساب و کتابشو بکـن (رو بـه شـاهدی
کرده) توام برو به کارات برس.
شاهدی با بغض می گوید:
خانوم اگه می شه این دفعه رو ببخشینش. - مگه تو کار نداری، اینجا وایسادی و بر و بر منو نگـاه مـی کنـی؟ نکنه می خوای با توام تسویه حساب کنم؟
شاهدی با گریه می گوید:
تو رو خدا خانوم، وحید رفته، کم و کسری عروسی رو بخـره، آخـه چند وقت دیگه عروسیمونه. - خوب می مُرد، یه زنگ می زد، وقتی زنگ نمی زنه، یعنـی اینکـه برای کارش ارزشی قائل نیست. - وحید اینقدرم بی نظم نبود، این چند روزه ذهنش خیلـی درگیـر تدارکاته عروسیه. - خیلی خوب، حالا نمی خواد آبغوره بگیری، بهـش بگـو امـروز بـه
کاراش برسه، فردا بیاد منتها وای به حالش اگه از فردا بـازم تـاخیر
کنه، یه موقع کم و کسری هم داشتین بیا دفتر باهم صحبت کنیم، حالا برو به کارات برس.
پریا داخل دفتر خود پشت میز می نشیند و به این موضوع می اندیشد
که چگونه می تواند مهمانسرا را از لحاظ کمی و کیفی ارتقاع دهد، تا همچنان در رتبـه اول باقی مانده و رقبا نتوانند از آنها پیشی بگیرند. هر چیزی را کـه
به ذهنش می رسد با خودکار روی برگه یاداشت می کند، از موقعی که مهمانسرای آنها رتبه اول را کسب کرده، کار او چند برابـر شـده است، به طوری که صبح ها زودتر از همه می آیـد و تـا دیـر وقـت
مشغول بکار است.
پریا ساعاتی را بدون اینکه متوجه گذشـت زمـان باشـد، بـه بررسـی و تحقیق با کامپیوتر ادامه داده و هرازگاه بـا اینترنـت، مهمانسـراهای
موفق دنیا را رصد می کند تا علت پیشـرفت آنهـا را بررسـی کنـد.
همچنان که مشغول تحقیق است، زنگ تلفن به صـدا در مـی آیـد،
نگاهی به شماره انداخته و اهمیتی نمی دهد. بعد از چند بـار زنـگ خوردن، بالاخره با اکراه گوشی را بر داشته و می گوید:
الو سلام، شما؟... خوبین آقا محمود...چـه عجـب از شـما... نـرگس خانوم خوبن؟... عزیز چطورن؟... چیزی شده؟... خـدا را شـکر، مـنم خوبم... آره اونم خوبه... می گم چیزی شده؟... چی؟ شیش ماهه که
اجاره رو نداده... شما ازکجا فهمیـدین؟... پـس چـرا عزیـز تـا حـالا چیزی بهم نگفته!؟... دست شما درد نکنه که بهـم اطـلاع دادیـن... سلام برسونید... خداحافظ.
در حالی که بسیار شوکه و ناراحت شده گوشی را می گـذارد و بـا خود شروع به حرف زدن می کند:
وای خدای من، باورم نمی شه، بالاخره زهر خودشـو ریخـت، فکـر نمی کردم تا این حد عقده ای باشه، وای، بیچاره عزیز تا حالا چـی کشیده!
لبهای خود را می گزد و در حالی کـه تمرکـزش را از دسـت داده،
دائما از این طرف به آن طرف دفتر می رود و زیر لب بد بیـراه مـی
گوید. بسیار مردد است، و قدرت تصـمیم گیـری خـود را از دسـت داده اسـت بـالاخره بعـد از کمـی کلنجـار رفـتن، در حـالی کـه از عصبانیت و ناراحتی فشارش بالا رفته، روی صـندلی مـی نشـیند و
شماره ای را می گیرد. پس از چند ثانیه، کسی پشـت خـط جـواب
می دهد. پریا به زحمت خود را کنترل کرده و با صدای لـرزان مـی
گوید:
الو سلام... پریام... ممنون... ببخشین سـرم خیلـی شـلوغه، ..
۳۳.۱k
۲۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.