غرور اسلیترینی P27
بچه ها ببخشبد این پارت یکم کم شد😓😓😓
ادامه ی متیو ویو
همین طور تو ذهنش در حال قدم زدن و فکر کردن بودم.......
چرا؟ اون که به من حداقل یکم علاقه داشت..... پس چرا هیچی نگفت..... نمی تونم درکش کنم.....
با خودم فکر کردم دیگه بسه و باید برگردم شاید بیدار شه
چند دقیقه بعد
بلاخره از ذهنش در اومدم و محو دیدنش شدم..... یه پتوی خیلی کوچیک توی کیفش بود برداشتم روش انداختم و سعی کردم بخوابم......
یک ربع بعد
با وجود کاترین خوابم نمی برد از اینکه می دونستم اونم دوسم داره بیشتر دوست داشتم نگاش کنم هر چقدر هم بیشتر نگاش می کردم بیشتر دوست داشتم بغلش کنم
اما......
چند دقیقه بعد
حس کردم کاترین خیلی سردسه دستم رو روی پیشونیش گذاشتم داغ بود! مریض شده بود خیلی آروم بیدارش کردم یکم چشماش رو باز کرد و دوباره بست خیلی نگران شده بودم سریع از کیف کاترین کتاب معجون ها رو برداشتم یه چند تا چیز رو باید قاطی هم می کردم باید می رفتم دنبالشون اما نمی تونستم ولش کنم با خودم گفتم بزار پارچه خیس کنم بزارم روی پیشونی اش یه تیکه از پیرهنم کندم باید آب خنک از دریاچه ی سیاه بردارم چند تا از مواد ها هم نزدیک دریاچه ی سیاه هستند که به کاترین گفتم
متیو: عزیزم فقط چند دقیقه صبر کن برم بیام.......
کاترین: (خیلی آروم و خش دار) متیو....... منم باهات میام
متیو: تو حالت خو.....
کاترین: می تونم بیام متیو......
متیو: خب باشه....
با کاترین راه افتادیم
چند دقیقه بعد
خیلی نزدیک بودیم که یهو کاترین افتاد
تقریبا بی هوش بود اما می تونست چشماش رو یکم باز نگه داره که بهش گفتم
متیو: کاترین یکم دیگه تحمل کن الان می رسیم
کاترین کنار درختی نشست و نفس نفس می زد و میگفت
کاترین: مَ.... متیو من نمی تونم بیشتر از این بیام تو برو.......
متیو: نمی تونم تنهات بزارم
کاترین: نگران نباش نمی خوابم.... نمی زارم بیهوش بشم
متیو: فقط نخواب وگرنه بیهوش میشی
آره یِ آرومی گفت که دویدم سمت دریاچه ی سیاه اما کاترین چی جوری انقدر مقاومت کرد؟ همینجوریه که منو عاشق خودش کرده دیگه...........
بلاخره به دریاچه رسیدم اول پارچه رو خیس کردم و برای کاترین بردم اول باید بهش کمک می کردم تبش یکم بیاد پایین بعد میرم دنبال مواد ها........
ادامه ی متیو ویو
همین طور تو ذهنش در حال قدم زدن و فکر کردن بودم.......
چرا؟ اون که به من حداقل یکم علاقه داشت..... پس چرا هیچی نگفت..... نمی تونم درکش کنم.....
با خودم فکر کردم دیگه بسه و باید برگردم شاید بیدار شه
چند دقیقه بعد
بلاخره از ذهنش در اومدم و محو دیدنش شدم..... یه پتوی خیلی کوچیک توی کیفش بود برداشتم روش انداختم و سعی کردم بخوابم......
یک ربع بعد
با وجود کاترین خوابم نمی برد از اینکه می دونستم اونم دوسم داره بیشتر دوست داشتم نگاش کنم هر چقدر هم بیشتر نگاش می کردم بیشتر دوست داشتم بغلش کنم
اما......
چند دقیقه بعد
حس کردم کاترین خیلی سردسه دستم رو روی پیشونیش گذاشتم داغ بود! مریض شده بود خیلی آروم بیدارش کردم یکم چشماش رو باز کرد و دوباره بست خیلی نگران شده بودم سریع از کیف کاترین کتاب معجون ها رو برداشتم یه چند تا چیز رو باید قاطی هم می کردم باید می رفتم دنبالشون اما نمی تونستم ولش کنم با خودم گفتم بزار پارچه خیس کنم بزارم روی پیشونی اش یه تیکه از پیرهنم کندم باید آب خنک از دریاچه ی سیاه بردارم چند تا از مواد ها هم نزدیک دریاچه ی سیاه هستند که به کاترین گفتم
متیو: عزیزم فقط چند دقیقه صبر کن برم بیام.......
کاترین: (خیلی آروم و خش دار) متیو....... منم باهات میام
متیو: تو حالت خو.....
کاترین: می تونم بیام متیو......
متیو: خب باشه....
با کاترین راه افتادیم
چند دقیقه بعد
خیلی نزدیک بودیم که یهو کاترین افتاد
تقریبا بی هوش بود اما می تونست چشماش رو یکم باز نگه داره که بهش گفتم
متیو: کاترین یکم دیگه تحمل کن الان می رسیم
کاترین کنار درختی نشست و نفس نفس می زد و میگفت
کاترین: مَ.... متیو من نمی تونم بیشتر از این بیام تو برو.......
متیو: نمی تونم تنهات بزارم
کاترین: نگران نباش نمی خوابم.... نمی زارم بیهوش بشم
متیو: فقط نخواب وگرنه بیهوش میشی
آره یِ آرومی گفت که دویدم سمت دریاچه ی سیاه اما کاترین چی جوری انقدر مقاومت کرد؟ همینجوریه که منو عاشق خودش کرده دیگه...........
بلاخره به دریاچه رسیدم اول پارچه رو خیس کردم و برای کاترین بردم اول باید بهش کمک می کردم تبش یکم بیاد پایین بعد میرم دنبال مواد ها........
- ۹.۰k
- ۰۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط