غرور اسلیترینی P26
ادامه ی متیو ویو
هی...... صبر کن نکنه فهمید روش کراشم...... من الان چه گهی بخورم.....
متیو: اهمممم..... من خوابم میاد......
کاترین: خب کَپه مرگت رو بزار
متیو: میگم.... خب...... از تنها موندن توی جنگل تاریک... نمی ترسی؟
کاترین: چرا باید بترسم..................... آهااااانن (لبخند ملیح)
چرا اینجوری نگام می کنه..... نکنه...... آخخخ ریدممم اگه فهمیده باشه عاشقشم چی.....
تصمیم گرفتم خودم رو عادی جلوه بدم
متیو: چیه..... چرا اینجوری منو نگاه می کنی؟
کاترین: خودت بهتر می دونی
متیو: منظورت چیه؟
اومد نزدیکم که نفسم رو حبس کردم....
کاترین: تو به من... علاااااقه داری(لبخند موزیانه)
متیو: کی گفته.... هیچی نیست... من هه من.....
کاترین: (نیشخند) اعتراف کن.....
یه دقیقه بعد
متیو: هی........ چرا اینقدر حرف زدن با تو سخته.....
کاترین: خب.... بسه دیگه من الان حوصلت رو ندارم...... شب بخیر.
متیو: یعنی چی؟
کاترین: چی یعنی چی؟
متیو: یععععنی تو هیچ حسی نسبت به من نداری؟
کاترین: نه
متیو: اوه.....
کاترین: بدجور ضربه خوردی نه؟......
متیو: چی میگی؟ یه اعتراف ساده بود و الان به خاطر اینکه حس یه طرفه هست تمومه.....
کاترین: اون جوری که ذهنت می گفت.......
متیو: تمومش کن کاترین..... من میرم بخوابم.
رفتم مسواکم رو زدم به درخت تکیه دادم و چشمام رو بستم.
کاترین ویو
بدجوری قلبش رو شکستم خب...... نمی تونم یعنی توی ذاتم نیست که اینجوری کسی رو بشکنم..... خب بهش علاقه ای ندارم.... دروغ.... مهم نیست کاترین اون قلب لعنتی چی میگه چندروز دیگه مارکوس میاد و احتمال داره دوباره اون اتفاق بیوفته اما خب..... سعی می کنم یه دوست براش باشم نه بیشتر....... اما..... خب نمی تونم جلوش تحمل کنم همین الان هم اینجوری که خوابیده ده برابر دیدنی تر شده...... خب خب مارکوس که اومد سعی می کنم کارهامو بهونه کنم و از متیو دور بشم به علاوه معلوم نیست یه موقع بقیه رو هم آورد...... ولش کن....
رفتم مسواک زدم و رفتم سراغ کیفم و یه بالشت خیلی خیلی کوچیک برداشتم گذاشتم زیر سرم و خوابیدم.
متیو ویو
هنوز خوابم نبرده اما حواسم بود که کاترین محوم شده بود.....پس اگه بهم علاقه ای داره..... چرا گفت نه؟
یه ساعت بعد
از کنجکاوی مُردَم خب الان خوابه و می خوام ذهنش رو دوباره بخونم...... اگه نشد.... خب ریسکه دیگه
با تموم زورم سعی کردم وارد ذهنش بشم و شدم..... انگار یهو خودم رو تو ذهنش دیدم..... حالا فهمیدم الان اون آرومه.... یه جا بودم همه جا سفید بود تام قبلا بهم گفته بود این یعنی اون شخص به هیچی فکر نمی کنه...... الان فقط باید به بخش قلبِ ذهنش برم
نیم ساعت بعد
چقدر ذهن این بشر پیچیده هست! آهان پس اینجاست بلاخره به اون قسمت رسیدم تا حالا نشده بود نیم ساعت فقط درگیر ذهن یه نفر بشم...... خب......
خشکم زد
اون اون به من علاقه داششششششتتتتتتتت
پس چرا هیچ حرفی نزد؟
هی...... صبر کن نکنه فهمید روش کراشم...... من الان چه گهی بخورم.....
متیو: اهمممم..... من خوابم میاد......
کاترین: خب کَپه مرگت رو بزار
متیو: میگم.... خب...... از تنها موندن توی جنگل تاریک... نمی ترسی؟
کاترین: چرا باید بترسم..................... آهااااانن (لبخند ملیح)
چرا اینجوری نگام می کنه..... نکنه...... آخخخ ریدممم اگه فهمیده باشه عاشقشم چی.....
تصمیم گرفتم خودم رو عادی جلوه بدم
متیو: چیه..... چرا اینجوری منو نگاه می کنی؟
کاترین: خودت بهتر می دونی
متیو: منظورت چیه؟
اومد نزدیکم که نفسم رو حبس کردم....
کاترین: تو به من... علاااااقه داری(لبخند موزیانه)
متیو: کی گفته.... هیچی نیست... من هه من.....
کاترین: (نیشخند) اعتراف کن.....
یه دقیقه بعد
متیو: هی........ چرا اینقدر حرف زدن با تو سخته.....
کاترین: خب.... بسه دیگه من الان حوصلت رو ندارم...... شب بخیر.
متیو: یعنی چی؟
کاترین: چی یعنی چی؟
متیو: یععععنی تو هیچ حسی نسبت به من نداری؟
کاترین: نه
متیو: اوه.....
کاترین: بدجور ضربه خوردی نه؟......
متیو: چی میگی؟ یه اعتراف ساده بود و الان به خاطر اینکه حس یه طرفه هست تمومه.....
کاترین: اون جوری که ذهنت می گفت.......
متیو: تمومش کن کاترین..... من میرم بخوابم.
رفتم مسواکم رو زدم به درخت تکیه دادم و چشمام رو بستم.
کاترین ویو
بدجوری قلبش رو شکستم خب...... نمی تونم یعنی توی ذاتم نیست که اینجوری کسی رو بشکنم..... خب بهش علاقه ای ندارم.... دروغ.... مهم نیست کاترین اون قلب لعنتی چی میگه چندروز دیگه مارکوس میاد و احتمال داره دوباره اون اتفاق بیوفته اما خب..... سعی می کنم یه دوست براش باشم نه بیشتر....... اما..... خب نمی تونم جلوش تحمل کنم همین الان هم اینجوری که خوابیده ده برابر دیدنی تر شده...... خب خب مارکوس که اومد سعی می کنم کارهامو بهونه کنم و از متیو دور بشم به علاوه معلوم نیست یه موقع بقیه رو هم آورد...... ولش کن....
رفتم مسواک زدم و رفتم سراغ کیفم و یه بالشت خیلی خیلی کوچیک برداشتم گذاشتم زیر سرم و خوابیدم.
متیو ویو
هنوز خوابم نبرده اما حواسم بود که کاترین محوم شده بود.....پس اگه بهم علاقه ای داره..... چرا گفت نه؟
یه ساعت بعد
از کنجکاوی مُردَم خب الان خوابه و می خوام ذهنش رو دوباره بخونم...... اگه نشد.... خب ریسکه دیگه
با تموم زورم سعی کردم وارد ذهنش بشم و شدم..... انگار یهو خودم رو تو ذهنش دیدم..... حالا فهمیدم الان اون آرومه.... یه جا بودم همه جا سفید بود تام قبلا بهم گفته بود این یعنی اون شخص به هیچی فکر نمی کنه...... الان فقط باید به بخش قلبِ ذهنش برم
نیم ساعت بعد
چقدر ذهن این بشر پیچیده هست! آهان پس اینجاست بلاخره به اون قسمت رسیدم تا حالا نشده بود نیم ساعت فقط درگیر ذهن یه نفر بشم...... خب......
خشکم زد
اون اون به من علاقه داششششششتتتتتتتت
پس چرا هیچ حرفی نزد؟
- ۹.۸k
- ۰۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط