Part361
#Part361
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
مگه میشه با دو تا حرف و شنیدن ضربان قلب کسی انقدر آروم بشی؟!
انقدری که بازم مغزت به کار بیوفته!
غرق نگاه هم بودیم که یک اهم اخم شنیدیم
_ میگم که احیاناً بد نباشه من اینجام؟ در ضمن عاشقان محترم داره دیر میشه
مجبور بودم بذاره بره
لبخندی به روم زد و خم شد و محکم لپم روماچ کرد
_ کاری کن دیگه مجبور نباشیم دوری هم رو تحمل کنیم... منم قول میدم به خاطرتو هم شده قوی باشم و در حد اسکار نقشم رو خوب بازی کنم
سرم رو با لبخند تکون دادم
همین دیدار کم هر دوتامون رو آروم کرده بود
بلاخره دل کنم و نظاره گر رفتنشون شدم
سرحال شده بودم ولی از الان دلم براش تنگ شده
رو مبل راحتی خودم رو پرت کردم و به سه تا مانیتوری که روبروم بود خیره شدم و تمام صحنه های اونشب اومد جلو چشمم
تقریباً از شهر خارج شده بودم و با سرعت بالا میرفتم و نمیتونستم ماشین رو کنترل کنم لعنتی ترمزا کار نمیکردم
با صدای میلاد که میگفت از ماشین بپرم تو یه تصمیم انی پریدم
حتی نمیدونستم گوشیم کجا افتاد فقط میدونم خودم رو پرت کردم که افتادم پشت تخته سنگی و بعد پر از سنگریزه و خاک تا چند لحظه انگار تو این دنیا نبودم
تازه با صدای داد و بیداد به خودم اومدم سرم رو که آوردم بالا دیدم ماشین رفته ته دره
کسایی که لبه ی جاده وایساده بودند شروع کرده بودند به جیغ و داد
بازم ترس و دلهره ی اون شب به وجودم تزریق
واقعاً باز هم به اون قدرت مطلق به اون خدای بالا سرمون ایمان آوردم
#Part362
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
اگه فقط دو ثانیه بیشتر داخل ماشین مونده بودم دیگه نفس نمیکشیدم
از یه ماشین که یه بنز سیاه بود دو نفر پیاده شدند
انگار مطمئن شده بودند که من مردم یکم این ور اونور رو نگاه کردند و سری برای هم تکون دادند و رفتند
همون لحظه یکی از کارگرهای راهسازی اومد پایین انگار میخواست بره منو چک کنه ولی گوشه ی تخته سنگ اون سمت یه لحظه با دیدن من ترسید
اومد داد و بیداد کنه که سریع از جیب شلوارم کیف پولم رو دراوردم و چندتا اسکناس ازش در آوردم و با درد زیاد قانعش کردم که داد و بیداد نکنه فقط گوشیش رو بهم بده
اون لحظه بغیر از شیرین شماره ی کسی رو حفظ نبودم
چند بار تماس گرفتم ولی جواب نداد
لعنتی
یکم ذهنم رو متمرکز کردم
شماره ی میلاد رو یادم اومد
با بوق اول جواب داد
_ تورو خدا سام تو باش
لبخندی زدم
_ داداش منم
نفس راحتی کشید
_ نصف عمر شدم کجایی تو؟
همه چی رو پشت تلفن برای میلاد تعریف کردم که گفت امیدواره تا قبل از رسیدن پلیس برسه آدرس رو برای میلاد گفتم که سریع خودش رو رسوند ولی یه چند تا نوچه هم با خودش آورد
#Part363
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
هنوز نیروهای امدادی و نرسیده بودند و تعداد کمی مردم جمع شده بودند
میلاد تو راه زنگ زده بود به یکی از دوستاش
همه چی صحنه سازی میلاد بود
تو یکی از اون کاورهای حمل جسد یکم سنگ و خاک ریختند و به عنوان یه جسد نیمه سوخته آوردنش بالا
من رو با بی حالی تو پشت ماشین خودش جا داد
با بچه های پلیس هم دست به یکی کرد و خیلی راحت کارها رو در عرض چند ساعت انجام داد
نمیتونستم به شیرین خبر ندم
میدونستم دیوونه میشه وقتی بهش بگند من مردم
میلاد به شیرین زنگ زد و گفت بیاد خونه ی اون
از ترس اینکه نکنه گوشیش شیرین تحت کنترل باشه هیچی بهش نگفت
وقتی شیرین اومد با دیدن لب پارش جیگرم آتیش گرفت ولی هیچی نگفت
حتی یک ذره هم به روی من نیاورد که این بلا رو سرش آوردم و بهش اعتماد نکردم
فقط وقتی سر و وضع من رو دید نگرانی از تمام وجودش بارید
دستم رو روی لبش آروم کشیدم
زیر لب زمزمه کردم
_ دستم بشکنه
دستم که رو لبش بود رو بوسید و با چشمای نم نام بهم خیره شد
_ خوبی؟ چی شده؟
میخواستم بغلش کنم ولی نمیشد تمام استخون هام درد میکرد
میلاد جای من شروع کرد به تعریف کردن و شیرین ریز و بی صدا و آروم اشکهاش پایین میومد
_ باید چیکار کنیم
میلاد_ شیرین به کمکت نیاز داریم
_باید چی کار کنم، من مگه عرضه ی کمک کردن به شما رو دارم
یکم لبم رو خیس کردم
_ تو زن
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
مگه میشه با دو تا حرف و شنیدن ضربان قلب کسی انقدر آروم بشی؟!
انقدری که بازم مغزت به کار بیوفته!
غرق نگاه هم بودیم که یک اهم اخم شنیدیم
_ میگم که احیاناً بد نباشه من اینجام؟ در ضمن عاشقان محترم داره دیر میشه
مجبور بودم بذاره بره
لبخندی به روم زد و خم شد و محکم لپم روماچ کرد
_ کاری کن دیگه مجبور نباشیم دوری هم رو تحمل کنیم... منم قول میدم به خاطرتو هم شده قوی باشم و در حد اسکار نقشم رو خوب بازی کنم
سرم رو با لبخند تکون دادم
همین دیدار کم هر دوتامون رو آروم کرده بود
بلاخره دل کنم و نظاره گر رفتنشون شدم
سرحال شده بودم ولی از الان دلم براش تنگ شده
رو مبل راحتی خودم رو پرت کردم و به سه تا مانیتوری که روبروم بود خیره شدم و تمام صحنه های اونشب اومد جلو چشمم
تقریباً از شهر خارج شده بودم و با سرعت بالا میرفتم و نمیتونستم ماشین رو کنترل کنم لعنتی ترمزا کار نمیکردم
با صدای میلاد که میگفت از ماشین بپرم تو یه تصمیم انی پریدم
حتی نمیدونستم گوشیم کجا افتاد فقط میدونم خودم رو پرت کردم که افتادم پشت تخته سنگی و بعد پر از سنگریزه و خاک تا چند لحظه انگار تو این دنیا نبودم
تازه با صدای داد و بیداد به خودم اومدم سرم رو که آوردم بالا دیدم ماشین رفته ته دره
کسایی که لبه ی جاده وایساده بودند شروع کرده بودند به جیغ و داد
بازم ترس و دلهره ی اون شب به وجودم تزریق
واقعاً باز هم به اون قدرت مطلق به اون خدای بالا سرمون ایمان آوردم
#Part362
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
اگه فقط دو ثانیه بیشتر داخل ماشین مونده بودم دیگه نفس نمیکشیدم
از یه ماشین که یه بنز سیاه بود دو نفر پیاده شدند
انگار مطمئن شده بودند که من مردم یکم این ور اونور رو نگاه کردند و سری برای هم تکون دادند و رفتند
همون لحظه یکی از کارگرهای راهسازی اومد پایین انگار میخواست بره منو چک کنه ولی گوشه ی تخته سنگ اون سمت یه لحظه با دیدن من ترسید
اومد داد و بیداد کنه که سریع از جیب شلوارم کیف پولم رو دراوردم و چندتا اسکناس ازش در آوردم و با درد زیاد قانعش کردم که داد و بیداد نکنه فقط گوشیش رو بهم بده
اون لحظه بغیر از شیرین شماره ی کسی رو حفظ نبودم
چند بار تماس گرفتم ولی جواب نداد
لعنتی
یکم ذهنم رو متمرکز کردم
شماره ی میلاد رو یادم اومد
با بوق اول جواب داد
_ تورو خدا سام تو باش
لبخندی زدم
_ داداش منم
نفس راحتی کشید
_ نصف عمر شدم کجایی تو؟
همه چی رو پشت تلفن برای میلاد تعریف کردم که گفت امیدواره تا قبل از رسیدن پلیس برسه آدرس رو برای میلاد گفتم که سریع خودش رو رسوند ولی یه چند تا نوچه هم با خودش آورد
#Part363
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
هنوز نیروهای امدادی و نرسیده بودند و تعداد کمی مردم جمع شده بودند
میلاد تو راه زنگ زده بود به یکی از دوستاش
همه چی صحنه سازی میلاد بود
تو یکی از اون کاورهای حمل جسد یکم سنگ و خاک ریختند و به عنوان یه جسد نیمه سوخته آوردنش بالا
من رو با بی حالی تو پشت ماشین خودش جا داد
با بچه های پلیس هم دست به یکی کرد و خیلی راحت کارها رو در عرض چند ساعت انجام داد
نمیتونستم به شیرین خبر ندم
میدونستم دیوونه میشه وقتی بهش بگند من مردم
میلاد به شیرین زنگ زد و گفت بیاد خونه ی اون
از ترس اینکه نکنه گوشیش شیرین تحت کنترل باشه هیچی بهش نگفت
وقتی شیرین اومد با دیدن لب پارش جیگرم آتیش گرفت ولی هیچی نگفت
حتی یک ذره هم به روی من نیاورد که این بلا رو سرش آوردم و بهش اعتماد نکردم
فقط وقتی سر و وضع من رو دید نگرانی از تمام وجودش بارید
دستم رو روی لبش آروم کشیدم
زیر لب زمزمه کردم
_ دستم بشکنه
دستم که رو لبش بود رو بوسید و با چشمای نم نام بهم خیره شد
_ خوبی؟ چی شده؟
میخواستم بغلش کنم ولی نمیشد تمام استخون هام درد میکرد
میلاد جای من شروع کرد به تعریف کردن و شیرین ریز و بی صدا و آروم اشکهاش پایین میومد
_ باید چیکار کنیم
میلاد_ شیرین به کمکت نیاز داریم
_باید چی کار کنم، من مگه عرضه ی کمک کردن به شما رو دارم
یکم لبم رو خیس کردم
_ تو زن
۴۵.۶k
۱۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.