رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت⁵⁶
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
هیچی از کلاسای خسته کننده نفهمیدم.
مدام سرم گیج میرفت.
نشستم روی صندلی پیش سونا.
من:میشه واسم یه ابمیوه بگیری؟سرم گیج میره.
سونا:تقصیر خودته،خون زیادی از دستت رفته.
ابمیوه رو خوردم بهتر شدم.
سونا:چرا با خودت اینجوری میکنی؟
باز هم سکوت کردم.هیچ جوابی نداشتم.
سونا:ولی..خودمونیما..من تصور خاله شدنمم کرده بودم.
یکی کوبوندم تو پهلوش.
من:دیوونه شدی؟حالا که اینجوریه منم تصور خاله شدنمو کرده بودم.وای خداااا،حتما بچت با یان سه میبره.
جیغ بلندی کشید که جلوی دهنشو گرفتم.
من:هیسسس،چته؟
سونا:خیلی بیشعوری،من از یان سه خوشم نمیادد.
من:باشه تو راست میگی،پس فردا که گفتی دارم خاله میشم میبینمت.
با حرص نگام کرد.
رفتم سر کلاس.داشتم به یکی از پسرا که اداش میومد نگاه میکردم که یه صحنه عجیب اومد توی ذهنم.
باز دوباره اون اتفاقا..
چشمامو محکم بستم..
مدام صدای خودم توی سرم اکو میشد..
من..نکشتمش..
جیهوپ داشت از در میومد داخل.
نباید بمونم.مگر نه میفهمن مریضم.
سریع بلند شدم و رسیدم به در که محکم خوردم به جیهوپ،ولی سریع از بغلش رد شدم.
سونوک پشت سرم اومد.
سونوک:نورانننن،کجااا میرییی؟خوبیییی؟
من: نزدیکممم نشووووو..بهت اسیب میزنم..نیا پیشم..
اون صداها..اتفاقا..داشتن روی مغزم دوباره تسلط پیدا میکردن..
نمیدونم چجوری خودمو از دانشگاه انداختم بیرون.نگهبان مدام صدام میکرد.
دستم و گرفتم به سرم.
تروخدا..یادم نیاد..
من نکشتمش..چرا دروغ بگم..؟
نفسم بالا نمیومد..
من اونو کشتم..برای چی زنده ام؟
هیچی نمیفهمیدم..
سرمو چرخوندم،ساختمان دانشگاه!
دوباره برگشتم.
از طبقه ها رفتم بالا.درش و باز کردم.
من..باید خودمو بندازم پایین..
زنده موندنم هیچ فایده ای نداره..
صدای یکی میومد اما توجه ی نکردم.
رفتم جلو.
با دیدن ارتفاع نترسیدم،منی که ترس از ارتفاع داشتم..
خواستم قدم بعدی مو بزارم که یکی محکم دستمو کشید.
جیغغغغ میزدم.
من: کییی هستیییی..ولمممم کنننننن..
یه سیلی محکم زدم..
چشامو باز کردم..
من..دوباره چیکار کردم؟..
پارت⁵⁶
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
هیچی از کلاسای خسته کننده نفهمیدم.
مدام سرم گیج میرفت.
نشستم روی صندلی پیش سونا.
من:میشه واسم یه ابمیوه بگیری؟سرم گیج میره.
سونا:تقصیر خودته،خون زیادی از دستت رفته.
ابمیوه رو خوردم بهتر شدم.
سونا:چرا با خودت اینجوری میکنی؟
باز هم سکوت کردم.هیچ جوابی نداشتم.
سونا:ولی..خودمونیما..من تصور خاله شدنمم کرده بودم.
یکی کوبوندم تو پهلوش.
من:دیوونه شدی؟حالا که اینجوریه منم تصور خاله شدنمو کرده بودم.وای خداااا،حتما بچت با یان سه میبره.
جیغ بلندی کشید که جلوی دهنشو گرفتم.
من:هیسسس،چته؟
سونا:خیلی بیشعوری،من از یان سه خوشم نمیادد.
من:باشه تو راست میگی،پس فردا که گفتی دارم خاله میشم میبینمت.
با حرص نگام کرد.
رفتم سر کلاس.داشتم به یکی از پسرا که اداش میومد نگاه میکردم که یه صحنه عجیب اومد توی ذهنم.
باز دوباره اون اتفاقا..
چشمامو محکم بستم..
مدام صدای خودم توی سرم اکو میشد..
من..نکشتمش..
جیهوپ داشت از در میومد داخل.
نباید بمونم.مگر نه میفهمن مریضم.
سریع بلند شدم و رسیدم به در که محکم خوردم به جیهوپ،ولی سریع از بغلش رد شدم.
سونوک پشت سرم اومد.
سونوک:نورانننن،کجااا میرییی؟خوبیییی؟
من: نزدیکممم نشووووو..بهت اسیب میزنم..نیا پیشم..
اون صداها..اتفاقا..داشتن روی مغزم دوباره تسلط پیدا میکردن..
نمیدونم چجوری خودمو از دانشگاه انداختم بیرون.نگهبان مدام صدام میکرد.
دستم و گرفتم به سرم.
تروخدا..یادم نیاد..
من نکشتمش..چرا دروغ بگم..؟
نفسم بالا نمیومد..
من اونو کشتم..برای چی زنده ام؟
هیچی نمیفهمیدم..
سرمو چرخوندم،ساختمان دانشگاه!
دوباره برگشتم.
از طبقه ها رفتم بالا.درش و باز کردم.
من..باید خودمو بندازم پایین..
زنده موندنم هیچ فایده ای نداره..
صدای یکی میومد اما توجه ی نکردم.
رفتم جلو.
با دیدن ارتفاع نترسیدم،منی که ترس از ارتفاع داشتم..
خواستم قدم بعدی مو بزارم که یکی محکم دستمو کشید.
جیغغغغ میزدم.
من: کییی هستیییی..ولمممم کنننننن..
یه سیلی محکم زدم..
چشامو باز کردم..
من..دوباره چیکار کردم؟..
۲.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.