رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت²⁴
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
به اقامتگاهم رفتم و خودمو پرت کردم توی جام.
من:آخیشششش.
مینجی:بانوییییی منننن،شمااا اصلاا اداب و رعایت نمیکنیددددد.
با چشمای گشاد نگاش کردم.
من:از این بهتر؟
مینجی:کاری نکنید یه امتحان های سخت ازتون بگیرماااااا.
من:کی گفتتتت توو اینجااا باشیی؟برو بیرون میخوام تنها باشم. زودددد.
با چهره ناراحت رفت.
ایش،توقعه داره وقتی خودمم تنهام هم اروم راه برم.
شاممو خوردم.
رفتم بیرون.هوا خیلی سرد شده بود.
نشستم روی زمین.
مینجی:بانوی من،هوا سرده،نمیرین داخل؟
من:نه.اینجارو بیشتر دوست دارم.
شنلمو برام اورد.
مولانگ و دیدم.اومد پیشم.
نشست پیشم.
مولانگ:ملکه،هوا سرده،برای چی اومدین بیرون؟
من:بیرونو بیشتر دوست دارم.شما چرا اومدین؟
مولانگ:خواستم برم دیدن مادرم اما پشیمون شدم. اومدم پیش شما.
لبخندی زدم.
مولانگ:هنوز نفهمیدین کی پشت این ماجراعه؟
من:نه،فعلا دارم دنبال اون خدمتکارایی میگردم که اون روز به محوطه ما راه داشتن.خواستم از مینجانگ تنهایی بازجویی کنم که امپراطور رسید و نزاشت،میگفت یه..
دهنمو بستم.قرار بود به کسی نگم میتونه دروغ هارو بفهمه.
مولانگ:برادرم شاید به نظر بی احساس بیاد،ولی خیلی قلب مهربونی داره،اگه ناراحتت کرد،به دل نگیر.
لبخندی زدم.
مولانگ:من دیگه از پیشتون میرم.شما هم استراحت کنین.
خواستم همراهیش کنم که در ثانیه متوجه چیزی شدم..
احساس کردم کسی این دور و وره.
من:یوجین،بانو رو تا اقامتگاهشون همراهی کن.
مولانگ:نیازی نیست..
محکم کشوندمش طرف خودم.
تیر از بغل صورتش رد شد و خورد به دیوار.
میدونستم.
نگهبانا سریع اومدن دور ما.
یوجین:بانوی من،لطفا با ملکه برین داخل،ما باید این دور اطراف و بگردیم.
دست مولانگ و گرفتم و خواستیم بدوییم.
دستمو گرفتم جلوی صورت مولانگ و تیر و گرفتم.
با ترس به تیر زل زد.
خداروشکر همین مهارتم بلد بودم.
پارت²⁴
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
به اقامتگاهم رفتم و خودمو پرت کردم توی جام.
من:آخیشششش.
مینجی:بانوییییی منننن،شمااا اصلاا اداب و رعایت نمیکنیددددد.
با چشمای گشاد نگاش کردم.
من:از این بهتر؟
مینجی:کاری نکنید یه امتحان های سخت ازتون بگیرماااااا.
من:کی گفتتتت توو اینجااا باشیی؟برو بیرون میخوام تنها باشم. زودددد.
با چهره ناراحت رفت.
ایش،توقعه داره وقتی خودمم تنهام هم اروم راه برم.
شاممو خوردم.
رفتم بیرون.هوا خیلی سرد شده بود.
نشستم روی زمین.
مینجی:بانوی من،هوا سرده،نمیرین داخل؟
من:نه.اینجارو بیشتر دوست دارم.
شنلمو برام اورد.
مولانگ و دیدم.اومد پیشم.
نشست پیشم.
مولانگ:ملکه،هوا سرده،برای چی اومدین بیرون؟
من:بیرونو بیشتر دوست دارم.شما چرا اومدین؟
مولانگ:خواستم برم دیدن مادرم اما پشیمون شدم. اومدم پیش شما.
لبخندی زدم.
مولانگ:هنوز نفهمیدین کی پشت این ماجراعه؟
من:نه،فعلا دارم دنبال اون خدمتکارایی میگردم که اون روز به محوطه ما راه داشتن.خواستم از مینجانگ تنهایی بازجویی کنم که امپراطور رسید و نزاشت،میگفت یه..
دهنمو بستم.قرار بود به کسی نگم میتونه دروغ هارو بفهمه.
مولانگ:برادرم شاید به نظر بی احساس بیاد،ولی خیلی قلب مهربونی داره،اگه ناراحتت کرد،به دل نگیر.
لبخندی زدم.
مولانگ:من دیگه از پیشتون میرم.شما هم استراحت کنین.
خواستم همراهیش کنم که در ثانیه متوجه چیزی شدم..
احساس کردم کسی این دور و وره.
من:یوجین،بانو رو تا اقامتگاهشون همراهی کن.
مولانگ:نیازی نیست..
محکم کشوندمش طرف خودم.
تیر از بغل صورتش رد شد و خورد به دیوار.
میدونستم.
نگهبانا سریع اومدن دور ما.
یوجین:بانوی من،لطفا با ملکه برین داخل،ما باید این دور اطراف و بگردیم.
دست مولانگ و گرفتم و خواستیم بدوییم.
دستمو گرفتم جلوی صورت مولانگ و تیر و گرفتم.
با ترس به تیر زل زد.
خداروشکر همین مهارتم بلد بودم.
۲.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.