رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت⁵⁷
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
با تعجب به دور و ورم نگاه کردم.
من این بالا چیکار میکنم؟
به کسی که روبه روم بود نگاه کردم..
جیهوپ:دیوونه شدیییییی؟هااااااا؟
فقط بهش زل زدم..
این اینجا چیکار میکنه؟
جیهوپ:اگه میفتادی پایین چی؟اگه من نبودم چیییی؟
مثل برق گرفته ها خشکم زده بود.
هیچ حرفی نداشتم.
خواستم بزنمش کنار تا برم ولی بیشتر جلوم وایساد.
جیهوپ:پایین غوغاست..نمیخواد فعلا بری.
من: میگمممم بروووو کناررررررر.
جیهوپ:نورانننننن؟نمیشووییی چی میگمممم؟
نشستم روی زمین.
از آدما که هیچ..از خودمم متنفرم..
کاش واقعا میتونستم خودمو پرت کنم پایین.
هوسوکم نشست روبه روم.
جیهوپ:داری با خودت..چیکار میکنی؟..
توی چشماش نگاه کردم.
بی اختیار بغض کردم.
من چرا انقد ضعیف شدم؟من اون نوران سابق نیستم..
منو بغل کرد..
احساس کردم از هرچی ناراحتیه ازاد شدم..
بیشتر زدم زیر گریه.
چقد دلم براش تنگ شده..
چرا نمیتونم ازش دور بشم؟
نمیدونم چقد گذشت..
بلند شدم.
من:ببخشید..اذیتت کردم..
و از بغلش گذشتم..
باید ازش دور بشم..باید..هر جور شده..
میدونم ناراحتش کردم ولی..چاره ای نیست..
من این کارو واسه اون میکنم.
رفتم داخل روشویی و یه اب زدم دست و صورتم.
پسر:نه،صورت خوبی داری!جذابی!
اخمی کردم و برگشتم طرفش که رنگم پرید..
همون پسره که داشت اون دختره رو با چاقو تهدید میکرد..
پسر:چیه؟ترسیدی؟
یه قدم رفتم عقب و تند کردم پا و دور شدم.
بدبخت شدم.
این دیگه دست از سرم برنمیداره.
وای خداااا بزار دودقیقه اروم باشم.
نکنه پسره منو بکشه؟
من که هنوز هیچی از اون ماجرا به مدیر نگفتم.
رفتم سر کلاس.
همه با تعجب نگام میکردن.
خودمو انداختم روی صندلی.
سونوک:میدونی..جیهوپ کجا رفته؟وسط درس گذاشت رفت بیرون.
خودمو زدم به بی خبری.
من:نه..شاید رفته پیش دفتر مدیر..
دستمو ماساژ میدادم.
پارت⁵⁷
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
با تعجب به دور و ورم نگاه کردم.
من این بالا چیکار میکنم؟
به کسی که روبه روم بود نگاه کردم..
جیهوپ:دیوونه شدیییییی؟هااااااا؟
فقط بهش زل زدم..
این اینجا چیکار میکنه؟
جیهوپ:اگه میفتادی پایین چی؟اگه من نبودم چیییی؟
مثل برق گرفته ها خشکم زده بود.
هیچ حرفی نداشتم.
خواستم بزنمش کنار تا برم ولی بیشتر جلوم وایساد.
جیهوپ:پایین غوغاست..نمیخواد فعلا بری.
من: میگمممم بروووو کناررررررر.
جیهوپ:نورانننننن؟نمیشووییی چی میگمممم؟
نشستم روی زمین.
از آدما که هیچ..از خودمم متنفرم..
کاش واقعا میتونستم خودمو پرت کنم پایین.
هوسوکم نشست روبه روم.
جیهوپ:داری با خودت..چیکار میکنی؟..
توی چشماش نگاه کردم.
بی اختیار بغض کردم.
من چرا انقد ضعیف شدم؟من اون نوران سابق نیستم..
منو بغل کرد..
احساس کردم از هرچی ناراحتیه ازاد شدم..
بیشتر زدم زیر گریه.
چقد دلم براش تنگ شده..
چرا نمیتونم ازش دور بشم؟
نمیدونم چقد گذشت..
بلند شدم.
من:ببخشید..اذیتت کردم..
و از بغلش گذشتم..
باید ازش دور بشم..باید..هر جور شده..
میدونم ناراحتش کردم ولی..چاره ای نیست..
من این کارو واسه اون میکنم.
رفتم داخل روشویی و یه اب زدم دست و صورتم.
پسر:نه،صورت خوبی داری!جذابی!
اخمی کردم و برگشتم طرفش که رنگم پرید..
همون پسره که داشت اون دختره رو با چاقو تهدید میکرد..
پسر:چیه؟ترسیدی؟
یه قدم رفتم عقب و تند کردم پا و دور شدم.
بدبخت شدم.
این دیگه دست از سرم برنمیداره.
وای خداااا بزار دودقیقه اروم باشم.
نکنه پسره منو بکشه؟
من که هنوز هیچی از اون ماجرا به مدیر نگفتم.
رفتم سر کلاس.
همه با تعجب نگام میکردن.
خودمو انداختم روی صندلی.
سونوک:میدونی..جیهوپ کجا رفته؟وسط درس گذاشت رفت بیرون.
خودمو زدم به بی خبری.
من:نه..شاید رفته پیش دفتر مدیر..
دستمو ماساژ میدادم.
۴.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.