دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم...

#خاصترین


دیدگاه ها (۰)

تو که رفتی نفســـم بی تو غریبانه گرفتدلِ زارم قفسی شد که به ...

آن را که درهوای تو یک دم شکیب نیستبا نامه ایش گر بنوازی غریب...

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طل...

این روزها هم از تو هم از دست دل سیرمپس مي زنم . . . . . اما ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط