گمشده
#گمشده
#part_54
#ســـوســـن
از خونه خارج شدم که اوتکو رو دیدم کنار استخر
منتظر نشسته بود...دست به سینه به طرفش رفتم
سوسن:چیزی شده تا اینجا امدی؟
بدون اینکه نگاهی کنه با صدای گرفتهی گفت
اوتکو:امشب عقد خاله آیدنِ
با شوک بهش نگاه میکردم باورم نمیشد مامان داره ازدواج میکنه
اونم بدون اینکه به بچهاش خبر بده
تو یک تصمیمی ناگهانی گفتم
سوسن:آدرسشو بفرست من میرم
با تعجب از روی صندلی بلند شد و به سمتم امد
اوتکو:مطعمنی بعد این همه سال میخای بری؟
سوسن:میخام روز عروسیش رسواش کنم!
میخام به همه نشون بدم دکتر مملکت چه آدم
بدجنسی میتونه باشه
بابای من بعداز اون به هیچ زنی نگاه کرد حالا اون...
حرفمو خوردم و پوزخندی زدم..انگار قانع شده بود
گوشیشو روشن کرد و شروع به خوندن کرد
اوتکو:مجلس ساعت هشت شب شروع میشه
الان ساعت سه عصرِ وقت زیاد داری
توی سکوت بهم دیگه نگاه میکردیم که در خونه محکم باز شد
آیبیکه با عجله دویید بیرون..پشتسرش برک همینطور که
صداش میزد امد بیرون؛آیبیکه با حرص به طرفش برگشت
آیبیکه:بخدا میزنم دهنتو آصفالت میکنم بهتوچه
که من کجا میخام برم
برک:پس حداقل بزار برسونمت
آیبیکه:تاکسی میگیرم
برک:عاشق چشم ابروت نیستم پولشو میگیرم
با چشمای گرد شده به دعوای برک آیبیکه نگاه میکردیم
اوتکو:اینا همیشه اینجوری دعوا میکنن؟
با حالت بیچارگی گفتم
سوسن:متعسفانه؛آره همیشه
اوتکو خواست به سمت برک بره که زیرگوشش گفتم
سوسن:برک از ماجرای عقد مامان هیچی نفهمه؛میخام تنها برم!
#part_54
#ســـوســـن
از خونه خارج شدم که اوتکو رو دیدم کنار استخر
منتظر نشسته بود...دست به سینه به طرفش رفتم
سوسن:چیزی شده تا اینجا امدی؟
بدون اینکه نگاهی کنه با صدای گرفتهی گفت
اوتکو:امشب عقد خاله آیدنِ
با شوک بهش نگاه میکردم باورم نمیشد مامان داره ازدواج میکنه
اونم بدون اینکه به بچهاش خبر بده
تو یک تصمیمی ناگهانی گفتم
سوسن:آدرسشو بفرست من میرم
با تعجب از روی صندلی بلند شد و به سمتم امد
اوتکو:مطعمنی بعد این همه سال میخای بری؟
سوسن:میخام روز عروسیش رسواش کنم!
میخام به همه نشون بدم دکتر مملکت چه آدم
بدجنسی میتونه باشه
بابای من بعداز اون به هیچ زنی نگاه کرد حالا اون...
حرفمو خوردم و پوزخندی زدم..انگار قانع شده بود
گوشیشو روشن کرد و شروع به خوندن کرد
اوتکو:مجلس ساعت هشت شب شروع میشه
الان ساعت سه عصرِ وقت زیاد داری
توی سکوت بهم دیگه نگاه میکردیم که در خونه محکم باز شد
آیبیکه با عجله دویید بیرون..پشتسرش برک همینطور که
صداش میزد امد بیرون؛آیبیکه با حرص به طرفش برگشت
آیبیکه:بخدا میزنم دهنتو آصفالت میکنم بهتوچه
که من کجا میخام برم
برک:پس حداقل بزار برسونمت
آیبیکه:تاکسی میگیرم
برک:عاشق چشم ابروت نیستم پولشو میگیرم
با چشمای گرد شده به دعوای برک آیبیکه نگاه میکردیم
اوتکو:اینا همیشه اینجوری دعوا میکنن؟
با حالت بیچارگی گفتم
سوسن:متعسفانه؛آره همیشه
اوتکو خواست به سمت برک بره که زیرگوشش گفتم
سوسن:برک از ماجرای عقد مامان هیچی نفهمه؛میخام تنها برم!
۱.۶k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.