خنده
از زبان آتسوشی: چند وقتی گذشته بود داشتم تو خیابون قدم میزدم که وارد یه کوچه ی تاریک شدم یهو یه نفر روم چاقو کشید اون هینا بود
)- هینا چان چیکار می کنی
¢ پاتو از زندگیم بکش بیرون
)- من که کاری با تو ندارم
¢ منظورم آکوعه بهش نزدیک نشو یکم واقعه بین باش اگه تو از زندگیش بری بیرون اون خوشحال زندگی میکنه واقعا میخوای ناراحت باشه
)- چی.....نه
¢ خب پس دیگه بهش نزدیک نشو اگه بهش نزدیک بشی تمام آژانس رو میکشم و بعد یه جنگ راه میندازم
)- باشه هرچی بگی قبوله فقط با کسی کاری نداشته باش مخصوصاً آکوتاگاوا
¢ خب اگه به حرفم گوش بدی کسی آسیب نمیبینه
)- باشه دیگه بهش نزدیک نمیشم
¢ آفرین ببر نما
خب تو یه لحظه زندگیم رفت رو هوا
رفتم آژانس و گفتم از این به بعد من برای معموریت های میدانی و با همکاری مافیا نمیرم با اینکه عجیب بود ولی همه قبول کردن انگاری خودشون هم از حالم خبر داشتن
یک سال بعد
باور نمی کنم یه سال به همین راحتی گذشت نه اصلا راحت نبود هرروز بدتر از دیروز هرروز با درد و قرص های زهر مار بدن زخمی و روح داغون یاد گرفتم مثل دازای سان زخمام رو بپوشونم اما نه با بانداژ با لباس های بلند
امروز یکی از روز های دلگیر پاییز بود دیروز تولد یه سالگی رای پسر دازای و چویا بود خیلی نازه پو سان و رانپو سان هم باهم ازدواج کردند ، فوکوزاوا سان هم بیشتر با موری سان حرف میزنه ، تانیزاکی هم با خواهرش فارغالتحصیل شدن از چویا سان شنیدم آکوتاگاوا بلاخره قبول کرد که گین و تاچهیرا باهم قرار بزارن البته انگاری گین قبول نمیکرد
کنیکیدا سان و کیوکا و یوسانو سان هنوزم کاری نکردن ولی از کنجی خبری نیست انگاری خیلی با دوتا دوست جدیدش رابطه ی بهتری گرفته بود اما.....آکو چقدر دلم واسش تنگ شده بود کسی راجب اون و هینا چیزی به من نمیگفت اما از یکی شنیدم اونا خیلی وقته قرار میزارن اما دیگه خبری ندارم
امروز تعطیل بود برای همین خواستم برم بیرون یه بافت مشکی با ژاکت سفید بلند پوشیدم هوا سرد بود یه بار به خودم نگاه کردم تو آینه زیر چشمام گود و موهام اینقدر دست نزده بودم بلند شده بود خیلی هم لاغر شده بودم اما اگه میمردم هم واسم مهم نبود
رفتم بیرون انگاری قراره بارون با پاییز بود داشتم همینجوری قدم میزدم که با چیزی که دیدم ترسیدم
)- هینا چان چیکار می کنی
¢ پاتو از زندگیم بکش بیرون
)- من که کاری با تو ندارم
¢ منظورم آکوعه بهش نزدیک نشو یکم واقعه بین باش اگه تو از زندگیش بری بیرون اون خوشحال زندگی میکنه واقعا میخوای ناراحت باشه
)- چی.....نه
¢ خب پس دیگه بهش نزدیک نشو اگه بهش نزدیک بشی تمام آژانس رو میکشم و بعد یه جنگ راه میندازم
)- باشه هرچی بگی قبوله فقط با کسی کاری نداشته باش مخصوصاً آکوتاگاوا
¢ خب اگه به حرفم گوش بدی کسی آسیب نمیبینه
)- باشه دیگه بهش نزدیک نمیشم
¢ آفرین ببر نما
خب تو یه لحظه زندگیم رفت رو هوا
رفتم آژانس و گفتم از این به بعد من برای معموریت های میدانی و با همکاری مافیا نمیرم با اینکه عجیب بود ولی همه قبول کردن انگاری خودشون هم از حالم خبر داشتن
یک سال بعد
باور نمی کنم یه سال به همین راحتی گذشت نه اصلا راحت نبود هرروز بدتر از دیروز هرروز با درد و قرص های زهر مار بدن زخمی و روح داغون یاد گرفتم مثل دازای سان زخمام رو بپوشونم اما نه با بانداژ با لباس های بلند
امروز یکی از روز های دلگیر پاییز بود دیروز تولد یه سالگی رای پسر دازای و چویا بود خیلی نازه پو سان و رانپو سان هم باهم ازدواج کردند ، فوکوزاوا سان هم بیشتر با موری سان حرف میزنه ، تانیزاکی هم با خواهرش فارغالتحصیل شدن از چویا سان شنیدم آکوتاگاوا بلاخره قبول کرد که گین و تاچهیرا باهم قرار بزارن البته انگاری گین قبول نمیکرد
کنیکیدا سان و کیوکا و یوسانو سان هنوزم کاری نکردن ولی از کنجی خبری نیست انگاری خیلی با دوتا دوست جدیدش رابطه ی بهتری گرفته بود اما.....آکو چقدر دلم واسش تنگ شده بود کسی راجب اون و هینا چیزی به من نمیگفت اما از یکی شنیدم اونا خیلی وقته قرار میزارن اما دیگه خبری ندارم
امروز تعطیل بود برای همین خواستم برم بیرون یه بافت مشکی با ژاکت سفید بلند پوشیدم هوا سرد بود یه بار به خودم نگاه کردم تو آینه زیر چشمام گود و موهام اینقدر دست نزده بودم بلند شده بود خیلی هم لاغر شده بودم اما اگه میمردم هم واسم مهم نبود
رفتم بیرون انگاری قراره بارون با پاییز بود داشتم همینجوری قدم میزدم که با چیزی که دیدم ترسیدم
۶.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.