pt2
pt2
#ا.ت
اون پسر رفت منم رفتم سرکارم ولی چقدر کراش بود نیمه شب بود میز و صندلیارو جمع کردم لیوانارو خشک کردم که حس کردم چیز تیزی رفت تو گردنم و سیاهی...
#کوک
داشتم از تو ماشین نگاش میکردم من اون دختر و میخواستم همونی بود که دنبالش میگشتم کوک:جانی جانی:بله ارباب کوک:اون دختر رو برام بیارم جانی:ارباب مطمئنید نگاهی بهش انداختم کوک:شنیدی چی گفتم جانی:ب بله قربان یکیو فرستادم بیهوشش کنه بیارتش اونو آوردن و رفتیم سمت عمارت
#ا.ت
چشمامو با سر درد بدی باز کردم چشمم به سقف نم داری خورد رو تخت بودم و دستام بسته بود ترسیده بودم ا.ت:م م من کجام کمک یه دفع در باز شد و قامت همون پسره تو چهار چوب در ظاهر شد دستش تو جیبش بود و نزدیک تختم شد ا.ت:چ چرا منو آوردی اینجا اومد رو تخت خودشو انداخت روم با چشمای خمار نگام کرد دستشو رو لبام گذاشت کوک:هیشش دختر کوچولو به کسی مثل تو نیاز دارم دستشو رو بدنم کشید مور مورم شد نفسام تند شده بود لباسشو از تنش در آورد و لبامو به بازی گرفته گریه هام شروع شد باورم نمیشد چرا باید این اتفاق برام بیوفته کم کم دستشو سمت لباسم برد و.....(اسمات نمینویسم) از درد بیهوش شدم و هیچی نفهمیدم صبح با دل درد شدید بیدار شدم نشستم رو تخت پاهامو تو خودم جمع کردم و گریه میکردم که صدا در اومد پتو رو بدنم کشیدم خدمتکار بود یه لباس برام آورد که خیلی باز بود چاره ای نداشتم بپوشمش رفت بیرون که دوتا بادیگارد اومدن منو بردن حرفی نمیزدم برام مهم نبود دیگه چی میشه منو انداختن تو اتاق و رفتن کوک برگشت و نگاهی بهم کرد یه زنجیر به دستام بست و منو کشید برد بردم تویه اتاق که کنارش یه قفس بود طلایی بود منو انداخت اون تو کوک:قرارع تا آخر عمرت اینجا بمونی من:برام مهم نیست مرگ بهتر از زندگی اون بیرونه کوک:زبون باز کردی کوچولو اومد تو قفس موهامو گرفت کشید تو چشاش نگاه کردم من:توهم اول و آخر منو میکشی کوک:میخوای همین الان بکشمت من:مهم نیست اصلحشو در آورد گرفت سمتم که صدایی نشنیدم خنده بلندی کرد کوک:کوچولو تو فعلا پیش منی بعد که فروختمتو پول بزرگی گرفتم میکشمت من:عوضی
#ا.ت
اون پسر رفت منم رفتم سرکارم ولی چقدر کراش بود نیمه شب بود میز و صندلیارو جمع کردم لیوانارو خشک کردم که حس کردم چیز تیزی رفت تو گردنم و سیاهی...
#کوک
داشتم از تو ماشین نگاش میکردم من اون دختر و میخواستم همونی بود که دنبالش میگشتم کوک:جانی جانی:بله ارباب کوک:اون دختر رو برام بیارم جانی:ارباب مطمئنید نگاهی بهش انداختم کوک:شنیدی چی گفتم جانی:ب بله قربان یکیو فرستادم بیهوشش کنه بیارتش اونو آوردن و رفتیم سمت عمارت
#ا.ت
چشمامو با سر درد بدی باز کردم چشمم به سقف نم داری خورد رو تخت بودم و دستام بسته بود ترسیده بودم ا.ت:م م من کجام کمک یه دفع در باز شد و قامت همون پسره تو چهار چوب در ظاهر شد دستش تو جیبش بود و نزدیک تختم شد ا.ت:چ چرا منو آوردی اینجا اومد رو تخت خودشو انداخت روم با چشمای خمار نگام کرد دستشو رو لبام گذاشت کوک:هیشش دختر کوچولو به کسی مثل تو نیاز دارم دستشو رو بدنم کشید مور مورم شد نفسام تند شده بود لباسشو از تنش در آورد و لبامو به بازی گرفته گریه هام شروع شد باورم نمیشد چرا باید این اتفاق برام بیوفته کم کم دستشو سمت لباسم برد و.....(اسمات نمینویسم) از درد بیهوش شدم و هیچی نفهمیدم صبح با دل درد شدید بیدار شدم نشستم رو تخت پاهامو تو خودم جمع کردم و گریه میکردم که صدا در اومد پتو رو بدنم کشیدم خدمتکار بود یه لباس برام آورد که خیلی باز بود چاره ای نداشتم بپوشمش رفت بیرون که دوتا بادیگارد اومدن منو بردن حرفی نمیزدم برام مهم نبود دیگه چی میشه منو انداختن تو اتاق و رفتن کوک برگشت و نگاهی بهم کرد یه زنجیر به دستام بست و منو کشید برد بردم تویه اتاق که کنارش یه قفس بود طلایی بود منو انداخت اون تو کوک:قرارع تا آخر عمرت اینجا بمونی من:برام مهم نیست مرگ بهتر از زندگی اون بیرونه کوک:زبون باز کردی کوچولو اومد تو قفس موهامو گرفت کشید تو چشاش نگاه کردم من:توهم اول و آخر منو میکشی کوک:میخوای همین الان بکشمت من:مهم نیست اصلحشو در آورد گرفت سمتم که صدایی نشنیدم خنده بلندی کرد کوک:کوچولو تو فعلا پیش منی بعد که فروختمتو پول بزرگی گرفتم میکشمت من:عوضی
۱۵.۷k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.