دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش

هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش

لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش

نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش

عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش

پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من
وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش

  #سعدی
دیدگاه ها (۳)

‌تو نه در دیروزی و نه در فرداییظرف امروزپر از بودن توست ......

‌مگر امشب، کسی با آسمان،با برگ، با مهتابدیداری نخواهد داشت؟ب...

‌به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باشتا در بهار ِ تو من درختی ...

‌عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهل است، تحمل نکنم ب...

در حسرتم که با تو دمی گفت و گو کنمشاید به سحر عشق، ترا زیر و...

در حسرتم که با تو دمی گفت و گو کنمشاید به سحر عشق، ترا زیر و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط