part

#part85
به ست لباس سفیدم نگاه کردم .
بعد مدتها لباس سفید پوشیده بودم .
قبل خواب خواستم موهامو شونه کنم و همزمان به این فکر کردم که چقدر سفید بهم میاد ...
با دل‌دردی که از صبح بود در تراس و باز گزاشتم و بدون پتو رفتم که بخوابم .
#سهراب
تو این ترافیک بعد دو ساعت یعنی ساعت ۱۲ رسیدم خونه ‌.
سکوت خونه نشون میداد که انگار هلیا تو اتاقشه
سر راه یه لواشک فروشی دیدم یاد اولین برخوردمون افتادم گفتم دوست داره ببرم براش .
دو بار در زدم جواب نداد پس رفتم داخل.
داخل رفتم همانا و دیدن تخت خونی همانا.
هلیا روی تخت مچاله شده و تمام شلوار و رو تختی دورش خونی ‌.
اولش یکم تعجب کردم ولی بعد وقتی متوجه موضوع شدم لواشک هارو روی پا تختی گزاشتم و ارو بیدارش کردم:
- هلیا ؟ هلیا بیدارشو وضعییت قرمزه ها.
- آخ کمرم .. وای تو اینجا چی کار میکنی . چی میگی؟
- اوکیی‌ عزیزم ؟
- من آره فکر کنم سر تو ضربه خورده .
- به تخت اشاره کردم که تعجب کرد و واسه اولین بار لبخند خجالت زده ای زد :
- عههه . برو بیرون تا...
بلندش کردم:
- تا چی ؟ لابد ملافه رو با دست بشوری ؟ لباساتو و عوض میکنی فعلا تو اتاق من میمونی حواسم بهت باشه . برات لواشک گرفتم
- واییییییییییی.
زد زیر گریه
- گمشو اونور دیگه چندش هی اینو به روم میاره.
حواسم بهت باشه 😒
انتظار یه استقبال خوب از این پارت دارم .
با لایک با کامنت با پیام دادن بهم با ناشناس ...
دیدگاه ها (۱)

#Part84#سهراب توی این ۳. ۴ ماه خیلی سعی داشتم رفتارم باهاش ...

#Part83با اشک هایی که دیگه توان نگه داشتنشون و نداشته ام زدم...

فرشته کوچولوی من ( پارت ۱۳ )گویون : پدرم آمد بغلش کردم نشستی...

blackpinkfictions پارت ۲۱

تکپارتیموضوع:وقتی بی خبر میره سفر کاریاز زبون شوگا:از چند رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط