p²⁸🪅🫀
یه هفته بعد //
راوی « توی این مدت ا.ت و تمام افراد جین به کاخ سلطنتی اومده بودن و کاخ شلوغ تر از مواقع دیگه بود.... میکا شبانه روز از جین پرستاری میکرد و جدیدا حالش بهتر شده بود اما هنوز بهوش نیومده بود.... ا.ت توی بالکن اتاقش نشسته بود و کتاب میخوند... جیلی همچنان زندانی بود و قرار شد خوده جین اونو محاکمه کنه... بعد از چند دقیقه ا.ت آهی کشید و با خودش گفت
ا.ت « امروز هفتمین روزه که چشماتو ندیدم جین... امروز هفتمین روزه که صداتو نشنیدم و... امروز هفت روز از اعترافت میگذره و من هنوز پاسخی ندادم.... اخه دیوونه فکر کردی کشته مرده اتم که جوابم بله باشه؟؟؟ خدا لعنتت کنه جین...
جین « یعنی تو کشت و مرده من نیستی؟ *با لحن مرموز
ا.ت « یا خوده خدااا... جین خدا لعنتت کنه توهم هم شدم
جین « خنگول کدوم توهم اینقدر واضحه؟
راوی « ا.ت نزدیک جین شد و دستی به صورتش کشید
ا.ت « روح که نیستی....
راوی « بعد لپش رو کشید و باز چرخی زد... با خودش گفت
ا.ت « به خدا من هنوز جوونم ... روانی شدن توی سن 28 سالگی ظلمه
راوی « جین که انگار کلافه شده بود دست ا.ت رو کشید و اونو در آغوش کشید
جین « هنوزم میگی روحم؟
ا.ت « هققققق جیننننن
جین « جانم ملکه ی قشنگم
راوی « دیدن جین اونم سرحال و بدون هیچ زخمی رویای ا.ت. رو تکمیل می کرد! جین بوسه ای روی چشمای خیس از اشک ا.ت کاشت و دوباره محکم بغلش کرد
جین « شنیدم همه کارا روی دوش تو بوده... ببخشید ملکه قول میدم نبودم رو جبران کنم
ا.ت « نمیدونم وقتی جسم خونینت رو دیدم چه حالی شدم... لطفا مراقب خودت باش
جین « باشه .. حالا دیگه گریه نکن
ا.ت « قول میدی؟
جین « بله ورد واید هندسام بهت قول میده
ا.ت « *خنده) خودشیفته
جین « عمته... راستی خوشم اومد خوب جیلی رو گیر انداختی... ووک کف کرده بود
ا.ت « جان؟؟؟ بابا این چه کاریه بزارین منم تعریف کنم توی این مدته چی بهم گذشت
جین « باشه بعدا تعریف میکنی... یادمه گفتی یه عروسی میخواهی
ا.ت « اره تو هم میگیری *حرصی
جین « فردا تدارکاتش رو انجام میدم... باید برم یه جلسه دارم مراقب خودت باش
ا.ت « بله اعلاحضرت
جین « *پوکر... عین ادم اسمم رو صدا بزن وقتی تنهاییم
ا.ت « باشه دیگه برو برو... بعد از اینکه مطمئن شدم جین رفته پریدم روی تخت و بالشتم رو محکم فشار دادم... جیغی کشیدم و دامنم رو صاف کردم... خب دیگه اگه خدا بخواد مشکلات حل شده
جین « اگه میدونستم اینقدر خوشحال میشی زودتر بهوش میومدم
ا.ت « یا برگ مقدسسسسس.... جین اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه جلسه نداشتی؟؟؟
جین « احتمالا دوباره باید کتاب لغات رو برات بیارم.... اومدم بهت بگم میکا محافظت شده اما دیدم خیلی خوشی گفتم مزاحم نشم
ا.ت « *ادا در اوردن ... چه پادشاه بیکاری هستی هااا
راوی « توی این مدت ا.ت و تمام افراد جین به کاخ سلطنتی اومده بودن و کاخ شلوغ تر از مواقع دیگه بود.... میکا شبانه روز از جین پرستاری میکرد و جدیدا حالش بهتر شده بود اما هنوز بهوش نیومده بود.... ا.ت توی بالکن اتاقش نشسته بود و کتاب میخوند... جیلی همچنان زندانی بود و قرار شد خوده جین اونو محاکمه کنه... بعد از چند دقیقه ا.ت آهی کشید و با خودش گفت
ا.ت « امروز هفتمین روزه که چشماتو ندیدم جین... امروز هفتمین روزه که صداتو نشنیدم و... امروز هفت روز از اعترافت میگذره و من هنوز پاسخی ندادم.... اخه دیوونه فکر کردی کشته مرده اتم که جوابم بله باشه؟؟؟ خدا لعنتت کنه جین...
جین « یعنی تو کشت و مرده من نیستی؟ *با لحن مرموز
ا.ت « یا خوده خدااا... جین خدا لعنتت کنه توهم هم شدم
جین « خنگول کدوم توهم اینقدر واضحه؟
راوی « ا.ت نزدیک جین شد و دستی به صورتش کشید
ا.ت « روح که نیستی....
راوی « بعد لپش رو کشید و باز چرخی زد... با خودش گفت
ا.ت « به خدا من هنوز جوونم ... روانی شدن توی سن 28 سالگی ظلمه
راوی « جین که انگار کلافه شده بود دست ا.ت رو کشید و اونو در آغوش کشید
جین « هنوزم میگی روحم؟
ا.ت « هققققق جیننننن
جین « جانم ملکه ی قشنگم
راوی « دیدن جین اونم سرحال و بدون هیچ زخمی رویای ا.ت. رو تکمیل می کرد! جین بوسه ای روی چشمای خیس از اشک ا.ت کاشت و دوباره محکم بغلش کرد
جین « شنیدم همه کارا روی دوش تو بوده... ببخشید ملکه قول میدم نبودم رو جبران کنم
ا.ت « نمیدونم وقتی جسم خونینت رو دیدم چه حالی شدم... لطفا مراقب خودت باش
جین « باشه .. حالا دیگه گریه نکن
ا.ت « قول میدی؟
جین « بله ورد واید هندسام بهت قول میده
ا.ت « *خنده) خودشیفته
جین « عمته... راستی خوشم اومد خوب جیلی رو گیر انداختی... ووک کف کرده بود
ا.ت « جان؟؟؟ بابا این چه کاریه بزارین منم تعریف کنم توی این مدته چی بهم گذشت
جین « باشه بعدا تعریف میکنی... یادمه گفتی یه عروسی میخواهی
ا.ت « اره تو هم میگیری *حرصی
جین « فردا تدارکاتش رو انجام میدم... باید برم یه جلسه دارم مراقب خودت باش
ا.ت « بله اعلاحضرت
جین « *پوکر... عین ادم اسمم رو صدا بزن وقتی تنهاییم
ا.ت « باشه دیگه برو برو... بعد از اینکه مطمئن شدم جین رفته پریدم روی تخت و بالشتم رو محکم فشار دادم... جیغی کشیدم و دامنم رو صاف کردم... خب دیگه اگه خدا بخواد مشکلات حل شده
جین « اگه میدونستم اینقدر خوشحال میشی زودتر بهوش میومدم
ا.ت « یا برگ مقدسسسسس.... جین اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه جلسه نداشتی؟؟؟
جین « احتمالا دوباره باید کتاب لغات رو برات بیارم.... اومدم بهت بگم میکا محافظت شده اما دیدم خیلی خوشی گفتم مزاحم نشم
ا.ت « *ادا در اوردن ... چه پادشاه بیکاری هستی هااا
۴۴۰.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.