سن وسال زیادی نداشت
سن وسال زیادی نداشت
ولی چروک صورتش ، موهای کم پشتش و غم نهفته در ته چهره اش کاملا او را بزرگتر از آنچه هست نشان میداد
اکثر شهر او را "ساعتی"
صدا میزدند
چون در دو دستش ساعت گذاشته بود
مردم فکر میکردند یک دیوانه است و برای خندیدن هم که شده زمان را از او میپرسیدند
و او جوابش این بود: (خیلی زیاد)
ساعت دست چپش قدیمی بود ولی کار نمیکرد
اما ساعت دست راستش جدید بود و عقربه هایش زمان را به درستی نشان میداد
این را وقتی فهمیدم که چند دقیقه ای کنارش نشستم و به بهانه پرسیدن ساعت حالش را جویا شدم
به سختی حرف از زیر زبانش میکشیدم
اسمش محمد بود ، حاشیه شهر زندگی میکرد ولی همیشه به بهانه ای که بعدا فهمیدم برای دیدن عشق قدیمی اش در مرکز شهر دست فروشی میکرد
و با نگاه خاصی که داشت مردم به او میخندیدند
سوال کردم که چرا یک ساعتت کار نمیکند: ساکت بود ولی پاسخ داد : از آخرین باری که عشقم رو دیدم وقت رو متوقف کردم ، ساعت دقیقا روی هفت و هفت دقیقه ایستاده بود
گفتم : ساعت دومت چی؟
بغض کرد ، اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: از وقتی که نیست دارم نبودنش رو حساب میکنم
خیییلی گذشته وهیچ خبری ازش ندارم
"محمد" خیلی هم عاقل بود
شاید خیلی عاشقتر از ما بود
چند سالی که از نبودن معشوقه اش میگذشت ولی نا امید نشده بود
عابران را با دقت نگاه میکرد مبادا معشوقه اش بگذرد و او را نبیند
حالا میفهمم حاصل یک عشق رها شده "جنون" است....!
#سعید_هلیچی
ولی چروک صورتش ، موهای کم پشتش و غم نهفته در ته چهره اش کاملا او را بزرگتر از آنچه هست نشان میداد
اکثر شهر او را "ساعتی"
صدا میزدند
چون در دو دستش ساعت گذاشته بود
مردم فکر میکردند یک دیوانه است و برای خندیدن هم که شده زمان را از او میپرسیدند
و او جوابش این بود: (خیلی زیاد)
ساعت دست چپش قدیمی بود ولی کار نمیکرد
اما ساعت دست راستش جدید بود و عقربه هایش زمان را به درستی نشان میداد
این را وقتی فهمیدم که چند دقیقه ای کنارش نشستم و به بهانه پرسیدن ساعت حالش را جویا شدم
به سختی حرف از زیر زبانش میکشیدم
اسمش محمد بود ، حاشیه شهر زندگی میکرد ولی همیشه به بهانه ای که بعدا فهمیدم برای دیدن عشق قدیمی اش در مرکز شهر دست فروشی میکرد
و با نگاه خاصی که داشت مردم به او میخندیدند
سوال کردم که چرا یک ساعتت کار نمیکند: ساکت بود ولی پاسخ داد : از آخرین باری که عشقم رو دیدم وقت رو متوقف کردم ، ساعت دقیقا روی هفت و هفت دقیقه ایستاده بود
گفتم : ساعت دومت چی؟
بغض کرد ، اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: از وقتی که نیست دارم نبودنش رو حساب میکنم
خیییلی گذشته وهیچ خبری ازش ندارم
"محمد" خیلی هم عاقل بود
شاید خیلی عاشقتر از ما بود
چند سالی که از نبودن معشوقه اش میگذشت ولی نا امید نشده بود
عابران را با دقت نگاه میکرد مبادا معشوقه اش بگذرد و او را نبیند
حالا میفهمم حاصل یک عشق رها شده "جنون" است....!
#سعید_هلیچی
۴۲۳
۲۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.