طوفان عشق🍁 پارت هشت🍁 مهدیه عسگری🍁
#طوفان_عشق🍁 #پارت_هشت🍁 #مهدیه_عسگری🍁
مهلقا با حرص گفت:خدا شاهده بخوان زر زر اضافی کنن میزنم نصفشون میکنم....اعصاب اینا رو دیگه ندارم....
رسیدن سر میزمون که ما بی تفاوت به اطراف خیره شدیم....صدای منحوسش بلند شد:وای ببین کی و اینجا می بینم؟!....آوا راد....کسی که ادعاش میشد دشمن خونی آرمین محتشم ولی حالا توی پارتیش شرکت کرده!!!!....
صورتمو به سمتش برگردوندم و بی تفاوت بهش خیره شدم که بازم با همون لحن تمسخر آمیزش ادامه داد:و این یعنی چی؟!....
خودشو سارا زدن زیر خنده و بلند گفتن:یعنی آرمین مخ خانوم پر مدعا رو زده.....
مهلقا با عصبانیت بلند شد که بازوشو گرفتم و کشیدم عقب و خودمو پا شدم و به سمتش خم شدم و تو چشمای آبی خدادادیش خیره شدم و با پوزخند گفتم:من هرچی که باشم سگم به توی زیر خواب عوضی شرف داره....منکه مثله تو به هر پسری رو نمیدم که.....(این و الکی گفتم که بیشتر بسوزه چون اگه انکار میکردم بدتر میشد....درصورتی که من توی عمرم با هیچ پسری دوست نشده بودم)
با خشم نگام کرد و گفت:بریم سارا جای ما پیش این اُملا نیست.....
بعدم با سرعت آزمون دور شدن....مهلقا با لبخند گفت:خوب حالش و گرفتی دختره ی عوضی رو.....
سری تکون دادم و چیزی نگفتم....چند دقیقه بعد نهال بهمون نزدیک شد و گفت:وای دخترا چرا همینطوری نشستین پاشین بیاین وسط یه قری بدین....
مهلقا که معلوم بود حوصلش سر رفته بلند شد و گفت:راست میگه بابا پاشو... ولی من بازم مثله همیشه با لحن سردم گفتم:ممنون شما برید.....
مهلقا و نهال هم چون می دونستن نباید بیشتر از این بهم اصرار کنن با گفتن هرجور راحتی رفتن.....
بیخیال داشتم اطراف و دید میزدم که کسی صندلی بغلیم نشست....چون صدای کشیده شدن صندلی رو شنیدم...آرمین بود....
با بی تفاوتی رومو ازش گرفتم و مشغول دید زدن اطرافم شدم که صداش بلند شد:ای بابا...منکه گفتم آتش بس کنیم و این مهمونی به افتخار آشتی ماست پس چرا روتو بر می گردونی؟!.....
با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم:من واسه این اومدم که دیگه ریختتو نبینم....
دستاشو مشت کرد و چشماش قرمز شدن ولی به خودش اومد و یکی از جام های دستش و به سمتم گرفت و گفت:آره تو راست میگی عزیزم....پس اینو می زنیم به افتخار اینکه دیگه همو نمی بینیم....
با تردید دستمو سمتش دراز کردم و جام و گرفتم و با یه نفس همشو خوردم که ته گلوم سوخت....
تا خواستم چیزی به آرمین بگم سرم گیج رفت و چشمام تار شد....صدای آرمین و گنگ می شنیدم:چیشد عزیزم؟!....آخی خوابت میاد؟!...بلند زد زیر خنده که بزور گفتم:چی دادی به من خوردم کثافت؟!....
سرشو آورد نزدیکم و گفت:یکم دارو برای اینکه راحت بخوابی عشقم....
نفهمیدم چیشد که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.....
مهلقا با حرص گفت:خدا شاهده بخوان زر زر اضافی کنن میزنم نصفشون میکنم....اعصاب اینا رو دیگه ندارم....
رسیدن سر میزمون که ما بی تفاوت به اطراف خیره شدیم....صدای منحوسش بلند شد:وای ببین کی و اینجا می بینم؟!....آوا راد....کسی که ادعاش میشد دشمن خونی آرمین محتشم ولی حالا توی پارتیش شرکت کرده!!!!....
صورتمو به سمتش برگردوندم و بی تفاوت بهش خیره شدم که بازم با همون لحن تمسخر آمیزش ادامه داد:و این یعنی چی؟!....
خودشو سارا زدن زیر خنده و بلند گفتن:یعنی آرمین مخ خانوم پر مدعا رو زده.....
مهلقا با عصبانیت بلند شد که بازوشو گرفتم و کشیدم عقب و خودمو پا شدم و به سمتش خم شدم و تو چشمای آبی خدادادیش خیره شدم و با پوزخند گفتم:من هرچی که باشم سگم به توی زیر خواب عوضی شرف داره....منکه مثله تو به هر پسری رو نمیدم که.....(این و الکی گفتم که بیشتر بسوزه چون اگه انکار میکردم بدتر میشد....درصورتی که من توی عمرم با هیچ پسری دوست نشده بودم)
با خشم نگام کرد و گفت:بریم سارا جای ما پیش این اُملا نیست.....
بعدم با سرعت آزمون دور شدن....مهلقا با لبخند گفت:خوب حالش و گرفتی دختره ی عوضی رو.....
سری تکون دادم و چیزی نگفتم....چند دقیقه بعد نهال بهمون نزدیک شد و گفت:وای دخترا چرا همینطوری نشستین پاشین بیاین وسط یه قری بدین....
مهلقا که معلوم بود حوصلش سر رفته بلند شد و گفت:راست میگه بابا پاشو... ولی من بازم مثله همیشه با لحن سردم گفتم:ممنون شما برید.....
مهلقا و نهال هم چون می دونستن نباید بیشتر از این بهم اصرار کنن با گفتن هرجور راحتی رفتن.....
بیخیال داشتم اطراف و دید میزدم که کسی صندلی بغلیم نشست....چون صدای کشیده شدن صندلی رو شنیدم...آرمین بود....
با بی تفاوتی رومو ازش گرفتم و مشغول دید زدن اطرافم شدم که صداش بلند شد:ای بابا...منکه گفتم آتش بس کنیم و این مهمونی به افتخار آشتی ماست پس چرا روتو بر می گردونی؟!.....
با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم:من واسه این اومدم که دیگه ریختتو نبینم....
دستاشو مشت کرد و چشماش قرمز شدن ولی به خودش اومد و یکی از جام های دستش و به سمتم گرفت و گفت:آره تو راست میگی عزیزم....پس اینو می زنیم به افتخار اینکه دیگه همو نمی بینیم....
با تردید دستمو سمتش دراز کردم و جام و گرفتم و با یه نفس همشو خوردم که ته گلوم سوخت....
تا خواستم چیزی به آرمین بگم سرم گیج رفت و چشمام تار شد....صدای آرمین و گنگ می شنیدم:چیشد عزیزم؟!....آخی خوابت میاد؟!...بلند زد زیر خنده که بزور گفتم:چی دادی به من خوردم کثافت؟!....
سرشو آورد نزدیکم و گفت:یکم دارو برای اینکه راحت بخوابی عشقم....
نفهمیدم چیشد که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.....
۴.۹k
۲۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.