part
part:17
*یک ماه بعد*
"ویو اریس"
[یک ماه گذشته و منو آلن رابطمون محکم تر شده...خیلی حالم بهتر شده و زندگی بهتری دارم...مدرسم تموم شده بود و اومده بودم خونه و غذا خورده بودیم...آلن داشت تو اتاقش کار می کرد...رفتم داخل]
اریس: چیزی نمی خوای؟
آلن: مرسی چیزی نمی خوام
اریس: باشه
[رفتم بیرون چند وقتی بود سرم گیج می رفت و ضعف داشتم...احساس می کنم دوباره دارم کم غذا می خورم برا همینه...رفتم تو اتاقم تکالیف رو انجام دادم و یه خورده استراحت کردم...آلن اومد داخل اتاق و روی تخت کنارم نشست و موهامو ناز می کرد]
آلن: خوابت میاد؟
اریس: هوم
[رفت روی تخت خوابید و بهم اشاره کرد تا برم تو بغلش بخوابم...بهش نزدیک شدم اما یهو یه حالت بدی بهم دست داد...بهش فکر نکردم و رفتم تو بغل آلن خوابیدم...چند دقیقه گذشت]
اریس: خسته ای؟
آلن: آره
[دستشو آروم از زیر لباسم وارد کرد و بند لباس زیرم رو باز کرد می خواست لباسمو بیرون بیاره که یهو از روی تخت بلند شدم و دوییدم سمت دستشویی و بالا آوردم]
آلن: چی شد؟ حالت خوبه؟
اریس: نیا نزدیک
*دوباره بالا اورد*
آلن: اریس؟ چرا رنگت پریده ، بی حالی، بالا میاری؟*رفت پیش اریس*
[یهو یه چیزی به ذهنم رسید]
آلن: به چی فکر می کنی؟
اریس: خیلی عجیبه این ماه ماهانه نشدم
[رفتم جلو آینه و لباسمو در آوردم نیم رخ وایسادم و به شکمم نگاه کردم...بزرگ تر از حالت عادیش بود چرا زود تر متوجه نشده بودم..رفتم ترازو رو آوردم و خودمو وزن کردم...وزنم بیشتر شده بود اشتباه نمی کردم...امکان نداره...یعنی من]
آلن: چی شده؟
اریس: من...م..من
آلن: اریس؟
اریس:م..من ح...حا...حا..من حاملم
آلن: ببینم چی گفتی؟!
اریس: ...
آلن: داری اشتباه می کنی! امکان نداره تو حامله باشی! ما خیلی مواظب بودیم!!
[رفتم یه بیبی چک آوردم و تست کردم و همون چیزی که نباید اتفاق می افتاد، افتاد...]
آلن: بده به من
*از دست اریس برداشت و نگاه کرد*
آلن: اریس تو حامله ای...
آلن: ببین هیچ کس نباید بفهمه اوکی؟
اریس: باشه
آلن: خوبه
[رفتم داخل حموم و وان رو پر آب کردم...لباسمو در آوردم و رفتم داخل وان...شکممو نوازش می کردم...هم خوشحال بودم هم ناراحت...]
....ادامه دارد....
*یک ماه بعد*
"ویو اریس"
[یک ماه گذشته و منو آلن رابطمون محکم تر شده...خیلی حالم بهتر شده و زندگی بهتری دارم...مدرسم تموم شده بود و اومده بودم خونه و غذا خورده بودیم...آلن داشت تو اتاقش کار می کرد...رفتم داخل]
اریس: چیزی نمی خوای؟
آلن: مرسی چیزی نمی خوام
اریس: باشه
[رفتم بیرون چند وقتی بود سرم گیج می رفت و ضعف داشتم...احساس می کنم دوباره دارم کم غذا می خورم برا همینه...رفتم تو اتاقم تکالیف رو انجام دادم و یه خورده استراحت کردم...آلن اومد داخل اتاق و روی تخت کنارم نشست و موهامو ناز می کرد]
آلن: خوابت میاد؟
اریس: هوم
[رفت روی تخت خوابید و بهم اشاره کرد تا برم تو بغلش بخوابم...بهش نزدیک شدم اما یهو یه حالت بدی بهم دست داد...بهش فکر نکردم و رفتم تو بغل آلن خوابیدم...چند دقیقه گذشت]
اریس: خسته ای؟
آلن: آره
[دستشو آروم از زیر لباسم وارد کرد و بند لباس زیرم رو باز کرد می خواست لباسمو بیرون بیاره که یهو از روی تخت بلند شدم و دوییدم سمت دستشویی و بالا آوردم]
آلن: چی شد؟ حالت خوبه؟
اریس: نیا نزدیک
*دوباره بالا اورد*
آلن: اریس؟ چرا رنگت پریده ، بی حالی، بالا میاری؟*رفت پیش اریس*
[یهو یه چیزی به ذهنم رسید]
آلن: به چی فکر می کنی؟
اریس: خیلی عجیبه این ماه ماهانه نشدم
[رفتم جلو آینه و لباسمو در آوردم نیم رخ وایسادم و به شکمم نگاه کردم...بزرگ تر از حالت عادیش بود چرا زود تر متوجه نشده بودم..رفتم ترازو رو آوردم و خودمو وزن کردم...وزنم بیشتر شده بود اشتباه نمی کردم...امکان نداره...یعنی من]
آلن: چی شده؟
اریس: من...م..من
آلن: اریس؟
اریس:م..من ح...حا...حا..من حاملم
آلن: ببینم چی گفتی؟!
اریس: ...
آلن: داری اشتباه می کنی! امکان نداره تو حامله باشی! ما خیلی مواظب بودیم!!
[رفتم یه بیبی چک آوردم و تست کردم و همون چیزی که نباید اتفاق می افتاد، افتاد...]
آلن: بده به من
*از دست اریس برداشت و نگاه کرد*
آلن: اریس تو حامله ای...
آلن: ببین هیچ کس نباید بفهمه اوکی؟
اریس: باشه
آلن: خوبه
[رفتم داخل حموم و وان رو پر آب کردم...لباسمو در آوردم و رفتم داخل وان...شکممو نوازش می کردم...هم خوشحال بودم هم ناراحت...]
....ادامه دارد....
- ۲.۸k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط