یک روز بعد از اینکه دکتر اجازه داد ات به زندگی عادیاش بر
یک روز بعد از اینکه دکتر اجازه داد ات به زندگی عادیاش برگرده، جیمین تصمیم گرفت چیزی خاص برای ات بخرد. چیزی که نشاندهندهی این تغییر، این شروع دوباره، و این لحظههای جدید باشه. در فروشگاه جواهرات، در حالی که دنبال چیزی میگشت که بتونه بهترین حس رو به ات منتقل کنه، یک گردنبند زیبا دید. یک زنجیر ظریف با آویز کوچک که شبیه یک دانهی درخت بود، نمادی از رشد و شروع جدید. جیمین بلافاصله گردنبند رو خرید.
وقتی جیمین گردنبند رو به ات داد، ات برای اولین بار در چند هفته لبخند زد. لبخند واقعی. نه فقط از سر ادب، بلکه از دل. جیمین آروم گفت:
«این رو به تو میدم. یه یادگاری از شروعی جدید. امیدوارم همیشه به خاطر داشته باشی که چقدر برای ما مهمی.»
ات دستش رو به گردنبند برد، خیلی آرام، انگار که چیزی بسیار مهم رو در دست داره. نگاهش به جیمین پر از تشکر بود، ولی چیزی بیشتر از اون در چشمهای ات بود. شاید حس میکرد که از همین لحظه، چیزی درونش تغییر کرده.
اما بقیه اعضا که از دور این صحنه رو دیدن، حس متفاوتی داشتن. قلبهاشون یهجور سنگین شد. نه اینکه بخوان ناراحت باشن، نه. ولی جیمین این گردنبند رو به ات داد و این یکی از اون لحظات خاص بود. و بقیه؟ بقیه مثل همیشه پنهانی در دلشون به ات علاقه داشتند. شاید هیچکدوم هیچ وقت این رو به زبان نمیآوردن، ولی حسادت بیصدا بینشون داشت شکل میگرفت.
نامی که همیشه کنار ات مینشست، نگاهش به گردنبند و به جیمین افتاد. دلیلی نداشت که حس کنه یه چیزی اشتباهه، ولی اون لحظه حس کرد که جیمین با این کارش یهجور فضایی ایجاد کرده. شوگا، با همون خونسردی خاص خودش، به دقت به ات و جیمین نگاه کرد، ولی در دلش چیزی شبیه ناراحتی بود. برای یه لحظه، به خودش گفت که چرا همیشه باید کسی دیگه باشه که اولین قدمها رو برمیداره.
وی، که معمولاً خیلی ساکت بود، به سرعت از اتاق بیرون رفت، ظاهراً بیدلیل. ولی در دلش، نمیتوانست به این فکر نکنه که چرا جیمین همیشه یه قدم جلوتره.
وقتی جیمین گردنبند رو به ات داد، ات برای اولین بار در چند هفته لبخند زد. لبخند واقعی. نه فقط از سر ادب، بلکه از دل. جیمین آروم گفت:
«این رو به تو میدم. یه یادگاری از شروعی جدید. امیدوارم همیشه به خاطر داشته باشی که چقدر برای ما مهمی.»
ات دستش رو به گردنبند برد، خیلی آرام، انگار که چیزی بسیار مهم رو در دست داره. نگاهش به جیمین پر از تشکر بود، ولی چیزی بیشتر از اون در چشمهای ات بود. شاید حس میکرد که از همین لحظه، چیزی درونش تغییر کرده.
اما بقیه اعضا که از دور این صحنه رو دیدن، حس متفاوتی داشتن. قلبهاشون یهجور سنگین شد. نه اینکه بخوان ناراحت باشن، نه. ولی جیمین این گردنبند رو به ات داد و این یکی از اون لحظات خاص بود. و بقیه؟ بقیه مثل همیشه پنهانی در دلشون به ات علاقه داشتند. شاید هیچکدوم هیچ وقت این رو به زبان نمیآوردن، ولی حسادت بیصدا بینشون داشت شکل میگرفت.
نامی که همیشه کنار ات مینشست، نگاهش به گردنبند و به جیمین افتاد. دلیلی نداشت که حس کنه یه چیزی اشتباهه، ولی اون لحظه حس کرد که جیمین با این کارش یهجور فضایی ایجاد کرده. شوگا، با همون خونسردی خاص خودش، به دقت به ات و جیمین نگاه کرد، ولی در دلش چیزی شبیه ناراحتی بود. برای یه لحظه، به خودش گفت که چرا همیشه باید کسی دیگه باشه که اولین قدمها رو برمیداره.
وی، که معمولاً خیلی ساکت بود، به سرعت از اتاق بیرون رفت، ظاهراً بیدلیل. ولی در دلش، نمیتوانست به این فکر نکنه که چرا جیمین همیشه یه قدم جلوتره.
- ۴.۳k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط