یک ماه گذشته بود همهچیز آروم پیش رفته بود ات حالا خیلی
یک ماه گذشته بود. همهچیز آروم پیش رفته بود. ات حالا خیلی بهتر بود. پرستارها و دکترها همه اعلام کرده بودن که وضعیتش خیلی خوبه، حتی بهتر از چیزی که انتظار داشتن. چکاپها تموم شده بود، و حالا میتوانست دوباره به کنسرتها و کارهای روزمرهاش برگرده.
ولی تو این یک ماه، چیزی تغییر کرده بود. نه فقط برای ات، بلکه برای اعضا. اونها شاهد بودن که ات دوباره سرپا شده، از حالت غمگین و بسته خودش بیرون اومده، و این باعث شده بود که حس نزدیکی بیشتری بهش پیدا کنن. نه اینکه چیزی بگن، نه اینکه هرکدومشون به زبان بیارن، ولی تو دلشون یه جور خاصی از ات خوششون میاومد. شاید به خاطر روحیهش، شاید به خاطر این که دیدن دوباره لبخندش خیلی ارزش داشت.
اون روز که ات اجازه پیدا کرد برگرده به زندگی روزمرهاش، اعضا تصمیم گرفتن این لحظه رو با هم جشن بگیرن.
وقتی به خوابگاه برگشتن، ات هنوز کمی گیج و خسته بود، ولی وقتی در رو باز کرد و دید که اعضا اونجا ایستادن و برایش آماده بودن، لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
جیمین اولین کسی بود که گفت:
«خوش اومدی به خونه!»
اون لبخند مرموزی که روی صورت همهشون بود، نشون میداد که این لحظه برای همه مهم بوده. ات از خوشحالی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. دستاشو به هم مالید و گفت:
«واقعا برگشتم؟ این واقعیه؟»
شوگا که معمولاً ساکت بود، لبخند زد و گفت:
«آره، این بار برگشتی. و ما اینجا هستیم، کنار تو.»
چند دقیقه گذشت و همه با هم دور هم نشستند.
ات از شدت خوشحالی دست به چیزی نمیزد، فقط همونطور که به اعضا نگاه میکرد، چشمهاش برق میزد.
«ممنونم ازتون. هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره به اینجا برسم. احساس میکنم... تازه دارم خودمو پیدا میکنم.»
ولی تو این یک ماه، چیزی تغییر کرده بود. نه فقط برای ات، بلکه برای اعضا. اونها شاهد بودن که ات دوباره سرپا شده، از حالت غمگین و بسته خودش بیرون اومده، و این باعث شده بود که حس نزدیکی بیشتری بهش پیدا کنن. نه اینکه چیزی بگن، نه اینکه هرکدومشون به زبان بیارن، ولی تو دلشون یه جور خاصی از ات خوششون میاومد. شاید به خاطر روحیهش، شاید به خاطر این که دیدن دوباره لبخندش خیلی ارزش داشت.
اون روز که ات اجازه پیدا کرد برگرده به زندگی روزمرهاش، اعضا تصمیم گرفتن این لحظه رو با هم جشن بگیرن.
وقتی به خوابگاه برگشتن، ات هنوز کمی گیج و خسته بود، ولی وقتی در رو باز کرد و دید که اعضا اونجا ایستادن و برایش آماده بودن، لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
جیمین اولین کسی بود که گفت:
«خوش اومدی به خونه!»
اون لبخند مرموزی که روی صورت همهشون بود، نشون میداد که این لحظه برای همه مهم بوده. ات از خوشحالی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. دستاشو به هم مالید و گفت:
«واقعا برگشتم؟ این واقعیه؟»
شوگا که معمولاً ساکت بود، لبخند زد و گفت:
«آره، این بار برگشتی. و ما اینجا هستیم، کنار تو.»
چند دقیقه گذشت و همه با هم دور هم نشستند.
ات از شدت خوشحالی دست به چیزی نمیزد، فقط همونطور که به اعضا نگاه میکرد، چشمهاش برق میزد.
«ممنونم ازتون. هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره به اینجا برسم. احساس میکنم... تازه دارم خودمو پیدا میکنم.»
- ۳.۶k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط