رمان شروعی دوباره 《پارت 4》
من:پرستار بهم گفت کارم داری
امیر:خوبی؟
من:صدام کردی که بگی خوبی؟اره مرسی،کاری نداری؟
داشتم میرفتم که گفت:چرا موندی؟
من:که مطمئن بشم خوبی
امیر:خب من که خیلی وقته بهوش اومدم،چرا نرفتی؟
من:میخوای بدونی؟باشه.چون مث تو نیستم بی خیال یکیو ول کنم برم سراغ یکی دیگ.مثل تو نیستم که حتی نمیدونه یکی منتظرشه که برگرده و هر روز مشتاق دیدنشه.بهار جونت وقتی اومد حتی یه قطره اشکم برات نریخت.جیغ زد و رفت.چرا رفت؟چون تحمل نداره بیمارستان باشه.حالش بهم میخوره.نمیخوام بگم از اون بهترم ولی بدترم نیستم.در اتاقو باز کردم و گفتم:الانم برای اینکه راحت باشی و یه وقت بهار نیاد و رابطتون بهم نخوره میرم.داشت یه چیزایی میگفت که از اتاق زدم بیرون.به طرف در خروجی رفتم.هروقت دلم میگرفت تو خیابون تو خلوت خودم دوس داشتم باشم.تا خونه رو پیاده رفتم پ به خاطراتمون تا همین الان چه خوب چه بد فکر میکردم.
ساعت 10 صبح بود که بیدار شدم.یاد خوابی که دیدم افتادم.خواب ازدواج امیر و بهار.این خوابا مهمون هر شبم بود.بغض گلومو گرفت ولی نمیخواستم روزمو از همین الان خراب کنم.
نسکافمو خوردم که صدای مسیج گوشیم اومد:(سلام.امیرم.اون خطمو بلاک کردی با این پیام دادم.من 2 روزی میشه مرخص شدم.گفتم اگه مایل باشی همو ببینیم.منم حرفایی برای گفتن دارم.)
واییی خیلی دلم براش تنگ شده.ولی نه پرو میشه اگه برم.وای نیکی توام تکلیفت با خودت روشن نیستا.گوشیمو خاموش کردم.
ساعت نزدیکای 2 ظهر بود که تلفن خونه زنگ خورد.نکنه امیر باشه.نگاه کردم دیدم مامانمه.حتما گوشیم خاموش بوده زنگ زده نگران شده.
من:سلام مامان جونم
مامان:علیک سلام.هیچ معلوم هست چرا گوشیت خاموشه جواب نمیدی؟
اخخ چی بگم
مامان:الو؟
من:امممم گوشیم شارژ نداشت.شارژرمم خراب شده.بیرون نرفتم که بگیرم برا همین
مامان:از بس که شلخته ای.شارژرو تو دست و پا انداختی خراب شده.
من:ااااا مامان
مامان:شوخی کردم دخترم.خوبی؟چه خبر؟چیزی کم و کسر نداری؟
من:یواش مادر جان یکی یکی بپرس باهم بریم جلو.اول مرسی خوبم،دوم سلامتی هیچ خبر،سوم نه چیزی کم و کسر نداره مرسی
مامان:اخ دختر زبون دراز
خنده ای کردم و گفتم:بابا خوبه؟
مامان:بله پدرتونم خوبه.میگم منم خوبما نمیخواد بپرسی
من:فدات بشم.خوبی
مامان:مرسی عزیزم.فردا دانشگاه داری؟
من:اره ساعت 1 صبح
مامان:باشه دخترم زنگ زدم حالتو بپرسم،نگران شدم گوشیت خاموش بود.کاری نداری؟
من:نه قربونت.خداحافظ
تلفنو قطع کردم.نشستم پای تلویزیون.هرچی نباشه از بیکاری بهتره.
امیر:خوبی؟
من:صدام کردی که بگی خوبی؟اره مرسی،کاری نداری؟
داشتم میرفتم که گفت:چرا موندی؟
من:که مطمئن بشم خوبی
امیر:خب من که خیلی وقته بهوش اومدم،چرا نرفتی؟
من:میخوای بدونی؟باشه.چون مث تو نیستم بی خیال یکیو ول کنم برم سراغ یکی دیگ.مثل تو نیستم که حتی نمیدونه یکی منتظرشه که برگرده و هر روز مشتاق دیدنشه.بهار جونت وقتی اومد حتی یه قطره اشکم برات نریخت.جیغ زد و رفت.چرا رفت؟چون تحمل نداره بیمارستان باشه.حالش بهم میخوره.نمیخوام بگم از اون بهترم ولی بدترم نیستم.در اتاقو باز کردم و گفتم:الانم برای اینکه راحت باشی و یه وقت بهار نیاد و رابطتون بهم نخوره میرم.داشت یه چیزایی میگفت که از اتاق زدم بیرون.به طرف در خروجی رفتم.هروقت دلم میگرفت تو خیابون تو خلوت خودم دوس داشتم باشم.تا خونه رو پیاده رفتم پ به خاطراتمون تا همین الان چه خوب چه بد فکر میکردم.
ساعت 10 صبح بود که بیدار شدم.یاد خوابی که دیدم افتادم.خواب ازدواج امیر و بهار.این خوابا مهمون هر شبم بود.بغض گلومو گرفت ولی نمیخواستم روزمو از همین الان خراب کنم.
نسکافمو خوردم که صدای مسیج گوشیم اومد:(سلام.امیرم.اون خطمو بلاک کردی با این پیام دادم.من 2 روزی میشه مرخص شدم.گفتم اگه مایل باشی همو ببینیم.منم حرفایی برای گفتن دارم.)
واییی خیلی دلم براش تنگ شده.ولی نه پرو میشه اگه برم.وای نیکی توام تکلیفت با خودت روشن نیستا.گوشیمو خاموش کردم.
ساعت نزدیکای 2 ظهر بود که تلفن خونه زنگ خورد.نکنه امیر باشه.نگاه کردم دیدم مامانمه.حتما گوشیم خاموش بوده زنگ زده نگران شده.
من:سلام مامان جونم
مامان:علیک سلام.هیچ معلوم هست چرا گوشیت خاموشه جواب نمیدی؟
اخخ چی بگم
مامان:الو؟
من:امممم گوشیم شارژ نداشت.شارژرمم خراب شده.بیرون نرفتم که بگیرم برا همین
مامان:از بس که شلخته ای.شارژرو تو دست و پا انداختی خراب شده.
من:ااااا مامان
مامان:شوخی کردم دخترم.خوبی؟چه خبر؟چیزی کم و کسر نداری؟
من:یواش مادر جان یکی یکی بپرس باهم بریم جلو.اول مرسی خوبم،دوم سلامتی هیچ خبر،سوم نه چیزی کم و کسر نداره مرسی
مامان:اخ دختر زبون دراز
خنده ای کردم و گفتم:بابا خوبه؟
مامان:بله پدرتونم خوبه.میگم منم خوبما نمیخواد بپرسی
من:فدات بشم.خوبی
مامان:مرسی عزیزم.فردا دانشگاه داری؟
من:اره ساعت 1 صبح
مامان:باشه دخترم زنگ زدم حالتو بپرسم،نگران شدم گوشیت خاموش بود.کاری نداری؟
من:نه قربونت.خداحافظ
تلفنو قطع کردم.نشستم پای تلویزیون.هرچی نباشه از بیکاری بهتره.
۷.۴k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.