رمان شروعی دوباره 《پارت 3》
پرستار:خانم پاشو بیمارت حالش بده.
بیدار شدم دیدم پرستار داره تکونم میده و صدام میکنه.وقتی گفت حالش بده نفهمیدم خودمو چجوری به ICU رسوندم.دیدم دارن بهش شک وارد میکنن.گریم گرفته بود.
گفتم:امیر جانم پاشو.پاشو ببین هنوز دوست دارم.پاشو،اگه بمیری منم میمیرم.اگه بری منم باهات میام.جان من پاشو.چشمام میسوخت.دکتر از اتاق اومد بیرون.رفتم سمتش.
من:دکتر بهم بگین حالش خوبه
دکتر:آروم باش دخترم،خداروشکر برگشت.از کما هم در اومد.الان بهوشه.
وایی خدا جون.یعنی بهترین خبری بود که امروز شنیدم.یه خنده از ته دل کردم.دکتر رفت.از پشت شیشه نگاش کردم.تو دلم یه عالمه قربون صدقش رفتم.حواسش به من نبود.پرستار بعد چک کردن دستگاه اومد بیرون و رفت.روی صندلی های راهرو نشستم.هنوزم غرورم اجازه نمی داد برم.دلم میخواد برم پیشش.ای بابا.البته اگر زود برم پیشش فکر می کنه خیلی دوسش دارم پرو میشه.وا،سره خودتو شیره میمالی؟تو تو امیرو بیشتر از هر کسی دوس داری.هوفففف.سرمو تکون دادم تا افکار از سرم بریزه.به خودم اومدم دیدم پرستاره دوباره وارد اتاق شد.یکم نگران شدم.رفتم یواشکی جلو شیشه.دیدم داره چیزی مینویسه تو برگش.بعد صحبت با امیر اومد بیرون.رو به من گفت:مریضتون میخواد شمارو ببینه.وا کی بهش گفته من اینجام.
پرستار:خودشون پرسیدن کی همراهم هست.منم گفتم یه خانمی که هودی کرم داره.خیلی نگرانتونم هست.
متوجه شدم بلند گفتم.پرستاره رفت.
دودل بودم برم یا نرم.سر سنگین باش ولی نه مثل قبل خیلی.در اتاقو باز کردم داخل شدم و بستم.واییی عجب اشتباهی کردم اومدم.بیا برگرد.نه دیگ الان زشته برگردم.
امیر:کجایی؟
من:هان؟چی گفتی؟
امیر:دوساعت حرف زدم نفهمیدی؟
من:حواسم نبود
امیر:کجا بود.بعد یه لبخندی زد که شبیه مسخره کردن بود زد.چشم غره ای بهش رفتم.لبخندشو خورد.
بیدار شدم دیدم پرستار داره تکونم میده و صدام میکنه.وقتی گفت حالش بده نفهمیدم خودمو چجوری به ICU رسوندم.دیدم دارن بهش شک وارد میکنن.گریم گرفته بود.
گفتم:امیر جانم پاشو.پاشو ببین هنوز دوست دارم.پاشو،اگه بمیری منم میمیرم.اگه بری منم باهات میام.جان من پاشو.چشمام میسوخت.دکتر از اتاق اومد بیرون.رفتم سمتش.
من:دکتر بهم بگین حالش خوبه
دکتر:آروم باش دخترم،خداروشکر برگشت.از کما هم در اومد.الان بهوشه.
وایی خدا جون.یعنی بهترین خبری بود که امروز شنیدم.یه خنده از ته دل کردم.دکتر رفت.از پشت شیشه نگاش کردم.تو دلم یه عالمه قربون صدقش رفتم.حواسش به من نبود.پرستار بعد چک کردن دستگاه اومد بیرون و رفت.روی صندلی های راهرو نشستم.هنوزم غرورم اجازه نمی داد برم.دلم میخواد برم پیشش.ای بابا.البته اگر زود برم پیشش فکر می کنه خیلی دوسش دارم پرو میشه.وا،سره خودتو شیره میمالی؟تو تو امیرو بیشتر از هر کسی دوس داری.هوفففف.سرمو تکون دادم تا افکار از سرم بریزه.به خودم اومدم دیدم پرستاره دوباره وارد اتاق شد.یکم نگران شدم.رفتم یواشکی جلو شیشه.دیدم داره چیزی مینویسه تو برگش.بعد صحبت با امیر اومد بیرون.رو به من گفت:مریضتون میخواد شمارو ببینه.وا کی بهش گفته من اینجام.
پرستار:خودشون پرسیدن کی همراهم هست.منم گفتم یه خانمی که هودی کرم داره.خیلی نگرانتونم هست.
متوجه شدم بلند گفتم.پرستاره رفت.
دودل بودم برم یا نرم.سر سنگین باش ولی نه مثل قبل خیلی.در اتاقو باز کردم داخل شدم و بستم.واییی عجب اشتباهی کردم اومدم.بیا برگرد.نه دیگ الان زشته برگردم.
امیر:کجایی؟
من:هان؟چی گفتی؟
امیر:دوساعت حرف زدم نفهمیدی؟
من:حواسم نبود
امیر:کجا بود.بعد یه لبخندی زد که شبیه مسخره کردن بود زد.چشم غره ای بهش رفتم.لبخندشو خورد.
۴.۶k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.