رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت پنجاه و دو
صبح با صدای نوا که به در می کوبید بلند شدیم.
- مامانی، بابایی... می گن شما می خوان تنها صبحانه بخورید، یعنی من رو دوست ندارید!
نیم خیز شدم و خمیازه ای کشیدم.
- بگو سر میز میایم.
دیگه صدایی ازش نیومد. دریا رو بیدار کردم.
- خوشگلم، صبح شده.
پتو رو روی سرش کشید.
- وای عمرا با اون بیخوابی دیشب الان بتونم بلند بشم.
خندم گرفت و آروم موهاش رو کشیدم.
- باشه پس هروقت بلند شدی بیا.
برای خودم یک دست لباس برداشتم و به حموم رفتم. در حالی که زیر لب آهنگ می خوندم دوش گرفتم و از پله ها پایین رفتم. بابا و پندار داشتن میز صبحانه رو می چیندن. با دیدن من هر دو به سمتم برگشتن و با خنده نگاهم کردن. بفهمی نفهمی خجالت کشیدم و صدام رو صاف کردم و سر به زیر پشت میز نشستم. صدای خنده شون اومد. یکم بعد پنهان و نوا هم اومدن.
نوا به سمتم دوید و همدیگه رو محکم بغل کردیم. روی پام نشوندمش.
- چطوری بانو؟
- عمه پنهان می گه امشب جشن قرمزی داریم.
از اینکه به پنهان گفته بود عمه کیف کردم و از کلمه جشن قرمزی خندیدم.
- جشن قرمزی چیه؟!
پنهان روی روی صندلی خودش نشست.
- چون همه لباس قرمز می پوشند گفتم.
با همون خنده گفتم:
- اهان! چیز دیگه ای به ذهن آدم میاد.
پنهان رنگش پرید، بابا متوجه نشد و پندار سرزنش آمیز غرید:
- اقا پدرام!
نوا گفت:
- نه، اسم بابام فرزاد.
همه خندمون گرفت و جو عوض شد. این ازدواج کردن هم خوبه ها، اگه الان قبلش بود زیر چشمم کبود شده بود. پنهان پرسید:
- دریا نمیاد؟
- خسته، باشه چند ساعتی استراحتی کنه.
بابا گفت:
- ما که وقت استراحت نداریم، باید سریع برای مراسم آماده بشیم. قرار جشن رو همین جا بگیریم؟
- آره دیگه از دیشب هنوز آماده هست.
پندار گفت:
- تزیینات و لوازم پذیرایی رو خودمون باید حاضر کنیم.
- شما حاضر کنید من میرم لباس هامون رو بگیرم.
و به سرعت از آشپزخونه بیرون زدم. صدای پنهان رو شنیدم که به نوا گفت:
- بابات خیلی تنبله!
داد کشیدم:
- عمه ش تنبله!
#رمان
#حنابدون
#لباس_حنابدون
سفارش لباس رو به خیاطی داده بودیم. برای دریا یک پیراهن قرمز که آستین هاش تا آرنج کشیده می شد و مانتوی مشکی روش داشت. یک چادر بادمجونی هم روش کشیده می شد. مردها داخل مهمونی نبودن اما این لباس حالت سنتی خاصتی داشت که به دل دریا نشسته بود. من هم پیراهن سنتی عنابی رنگی می پوشیدم. لباس ها رو با تشکر گرفتم و پولش رو دادم.
به خونه که برگشتم دریا هم بیدار شده بود و با ذوق لباس ها رو نشونشون دادم. دریا لباسش رو امتحان کرد امت نذاشت من ببینم. ناهار رو سرپایی خوردیم و بعد از ظهر دریا و پنهان به اتاقی رفتن تا حاضر بشن و ماهم آماده شدیم. برای قسمت مردها برنامه های محلی در نظر گرفته شده بود و برای خانم ها هم پذیرایی، #شعرخوانی و گذاشتن حنا.
- مامانی، بابایی... می گن شما می خوان تنها صبحانه بخورید، یعنی من رو دوست ندارید!
نیم خیز شدم و خمیازه ای کشیدم.
- بگو سر میز میایم.
دیگه صدایی ازش نیومد. دریا رو بیدار کردم.
- خوشگلم، صبح شده.
پتو رو روی سرش کشید.
- وای عمرا با اون بیخوابی دیشب الان بتونم بلند بشم.
خندم گرفت و آروم موهاش رو کشیدم.
- باشه پس هروقت بلند شدی بیا.
برای خودم یک دست لباس برداشتم و به حموم رفتم. در حالی که زیر لب آهنگ می خوندم دوش گرفتم و از پله ها پایین رفتم. بابا و پندار داشتن میز صبحانه رو می چیندن. با دیدن من هر دو به سمتم برگشتن و با خنده نگاهم کردن. بفهمی نفهمی خجالت کشیدم و صدام رو صاف کردم و سر به زیر پشت میز نشستم. صدای خنده شون اومد. یکم بعد پنهان و نوا هم اومدن.
نوا به سمتم دوید و همدیگه رو محکم بغل کردیم. روی پام نشوندمش.
- چطوری بانو؟
- عمه پنهان می گه امشب جشن قرمزی داریم.
از اینکه به پنهان گفته بود عمه کیف کردم و از کلمه جشن قرمزی خندیدم.
- جشن قرمزی چیه؟!
پنهان روی روی صندلی خودش نشست.
- چون همه لباس قرمز می پوشند گفتم.
با همون خنده گفتم:
- اهان! چیز دیگه ای به ذهن آدم میاد.
پنهان رنگش پرید، بابا متوجه نشد و پندار سرزنش آمیز غرید:
- اقا پدرام!
نوا گفت:
- نه، اسم بابام فرزاد.
همه خندمون گرفت و جو عوض شد. این ازدواج کردن هم خوبه ها، اگه الان قبلش بود زیر چشمم کبود شده بود. پنهان پرسید:
- دریا نمیاد؟
- خسته، باشه چند ساعتی استراحتی کنه.
بابا گفت:
- ما که وقت استراحت نداریم، باید سریع برای مراسم آماده بشیم. قرار جشن رو همین جا بگیریم؟
- آره دیگه از دیشب هنوز آماده هست.
پندار گفت:
- تزیینات و لوازم پذیرایی رو خودمون باید حاضر کنیم.
- شما حاضر کنید من میرم لباس هامون رو بگیرم.
و به سرعت از آشپزخونه بیرون زدم. صدای پنهان رو شنیدم که به نوا گفت:
- بابات خیلی تنبله!
داد کشیدم:
- عمه ش تنبله!
#رمان
#حنابدون
#لباس_حنابدون
سفارش لباس رو به خیاطی داده بودیم. برای دریا یک پیراهن قرمز که آستین هاش تا آرنج کشیده می شد و مانتوی مشکی روش داشت. یک چادر بادمجونی هم روش کشیده می شد. مردها داخل مهمونی نبودن اما این لباس حالت سنتی خاصتی داشت که به دل دریا نشسته بود. من هم پیراهن سنتی عنابی رنگی می پوشیدم. لباس ها رو با تشکر گرفتم و پولش رو دادم.
به خونه که برگشتم دریا هم بیدار شده بود و با ذوق لباس ها رو نشونشون دادم. دریا لباسش رو امتحان کرد امت نذاشت من ببینم. ناهار رو سرپایی خوردیم و بعد از ظهر دریا و پنهان به اتاقی رفتن تا حاضر بشن و ماهم آماده شدیم. برای قسمت مردها برنامه های محلی در نظر گرفته شده بود و برای خانم ها هم پذیرایی، #شعرخوانی و گذاشتن حنا.
۵.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.