رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت پنجاه
بسم الله الرحمن الرحیم
- طبق گفته بزرگان در زمان قدیم که خان و خان بازی بوده (به صورت رسمی) رسم بوده که در عروسیها خانها شرکت داشته باشند و اولین هدیه (ری گشون) را به عروسها بدهند
در یکی از همین عروسیها موقع دادن هدیه خان از عروس خوشش میاد و دستور میده عروس را بدزدند بعد از دزدیدن عروس داماد بیچاره تفنگ را برمیدارد و میرود که عروس را پس بگیرد و شروع میکند درد دل با تفنگش که این اثر همان در د دل آن جوان است که بعدها بصورت ترانه درآمد و با صدای دلنشین سلطان صدای لرستان رضا سقایی به اجرا درآمد
بعد در مقابل تشویق دیگران شروع به خوندن می کنه:
تفنگ حیفه که آهو بکشی آهو قشنگه
تفنگ حیفه بکشی کوک کوهی رنگارنگه
تفنگ بزه وه او دزد فراری
تفنگ جا گله کت سینه پلنگه
تفنگ دردت وه جونم تفنگ بی تو نمونم
تفنگ تا تونه دارم غمی نارم یه برارم
تونی یارم رفیق روز روشه شو تارم
تفنگ بردنه یارم کس و کارم بکو حلالم
تفنگ دشمه میخنه سل بکو ده جو بیزارم
تفنگ دردت وه جونم تفنگ بی تو نمونم
تفنگ دشمه ده شو ده چیته جا برده قرارم
تفنگ بشی ده سینه دشمنم دزیه یارم
تفنگ ده وقت شو دشمنونم بین دچارم
تفنگ کاری بزه وِ او دشمنم بوسیه یارم
تفنگ دردت وه جونم تفنگ بی تو نمونم
#شعر #آهنگ #عروسی #سنت_عروسی #لر
خبر دادن عاقد اومده. همه بلند شدیم. داخل اومد. یک عاقد توپر و جوون. نمی دونم چرا همیشه خصوصیت های ظاهری عاقدها برام جذاب بود. نگاهی به فضای عروسی کرد و به به ای گفت. رو به من گفت:
- شما داماد هستید؟
- بله حاج آقا.
پندار اشاره کرد داخل برو. من و عاقد داخل رفتیم. خانم هم که حجاب کرده بودن صلوات فرستادن. کنار دریا نشستم و دستم رو توی دستش گرفتم. همون موقع اعلام کردن پدر عروس خانم میاد. همهمه بین جمعیت افتاد. دریا با تعجب نگاهم کرد که بهش لبخند زدم. پندار گفته بود حتما باید حضور داشته باشه. داخل که اومد روی پای خودش ایستاده بود و کت و شلوار دودی رنگی به تن داشت و لبخند بزرگی روی لبش بود. بیشتر از معتادی به لاغری شدید می زد.
دریا ازروی صندلی بلند شد و دامن لباسش و #چادر رو به دست گرفت و بدو بدو به اون سمت رفت. رو به روی هم ایستادن و به چشم های هم زل زدن. بعد همدیگه رو محکم #بغل کردن.
این محبت حتی برای اون هایی که از ماجرای اون ها خبر نداشتن #زیبا اومد. همه صلوات فرستادن. بلند شدم و به اون سمت رفتم. دریا که از پدرش فاصله گرفت من جلو رفتم و دست و صورتش رو بوسیدم. زیر گوشم گفت:
- زنده باشی پسرم!
دریا یک دستش و من دست دیگه ش رو گرفتم و از بین جمعیت رد شدیم. همه براش بلند شدن و با کنجکاوی به بابا عروس نگاه می کردن. بابا بلند شد و با ذوق گفت:
- به من نگفته بودن شما میان.
#رمان
باهم روبوسی کردن و بابا کنار خودش نشوندش
- طبق گفته بزرگان در زمان قدیم که خان و خان بازی بوده (به صورت رسمی) رسم بوده که در عروسیها خانها شرکت داشته باشند و اولین هدیه (ری گشون) را به عروسها بدهند
در یکی از همین عروسیها موقع دادن هدیه خان از عروس خوشش میاد و دستور میده عروس را بدزدند بعد از دزدیدن عروس داماد بیچاره تفنگ را برمیدارد و میرود که عروس را پس بگیرد و شروع میکند درد دل با تفنگش که این اثر همان در د دل آن جوان است که بعدها بصورت ترانه درآمد و با صدای دلنشین سلطان صدای لرستان رضا سقایی به اجرا درآمد
بعد در مقابل تشویق دیگران شروع به خوندن می کنه:
تفنگ حیفه که آهو بکشی آهو قشنگه
تفنگ حیفه بکشی کوک کوهی رنگارنگه
تفنگ بزه وه او دزد فراری
تفنگ جا گله کت سینه پلنگه
تفنگ دردت وه جونم تفنگ بی تو نمونم
تفنگ تا تونه دارم غمی نارم یه برارم
تونی یارم رفیق روز روشه شو تارم
تفنگ بردنه یارم کس و کارم بکو حلالم
تفنگ دشمه میخنه سل بکو ده جو بیزارم
تفنگ دردت وه جونم تفنگ بی تو نمونم
تفنگ دشمه ده شو ده چیته جا برده قرارم
تفنگ بشی ده سینه دشمنم دزیه یارم
تفنگ ده وقت شو دشمنونم بین دچارم
تفنگ کاری بزه وِ او دشمنم بوسیه یارم
تفنگ دردت وه جونم تفنگ بی تو نمونم
#شعر #آهنگ #عروسی #سنت_عروسی #لر
خبر دادن عاقد اومده. همه بلند شدیم. داخل اومد. یک عاقد توپر و جوون. نمی دونم چرا همیشه خصوصیت های ظاهری عاقدها برام جذاب بود. نگاهی به فضای عروسی کرد و به به ای گفت. رو به من گفت:
- شما داماد هستید؟
- بله حاج آقا.
پندار اشاره کرد داخل برو. من و عاقد داخل رفتیم. خانم هم که حجاب کرده بودن صلوات فرستادن. کنار دریا نشستم و دستم رو توی دستش گرفتم. همون موقع اعلام کردن پدر عروس خانم میاد. همهمه بین جمعیت افتاد. دریا با تعجب نگاهم کرد که بهش لبخند زدم. پندار گفته بود حتما باید حضور داشته باشه. داخل که اومد روی پای خودش ایستاده بود و کت و شلوار دودی رنگی به تن داشت و لبخند بزرگی روی لبش بود. بیشتر از معتادی به لاغری شدید می زد.
دریا ازروی صندلی بلند شد و دامن لباسش و #چادر رو به دست گرفت و بدو بدو به اون سمت رفت. رو به روی هم ایستادن و به چشم های هم زل زدن. بعد همدیگه رو محکم #بغل کردن.
این محبت حتی برای اون هایی که از ماجرای اون ها خبر نداشتن #زیبا اومد. همه صلوات فرستادن. بلند شدم و به اون سمت رفتم. دریا که از پدرش فاصله گرفت من جلو رفتم و دست و صورتش رو بوسیدم. زیر گوشم گفت:
- زنده باشی پسرم!
دریا یک دستش و من دست دیگه ش رو گرفتم و از بین جمعیت رد شدیم. همه براش بلند شدن و با کنجکاوی به بابا عروس نگاه می کردن. بابا بلند شد و با ذوق گفت:
- به من نگفته بودن شما میان.
#رمان
باهم روبوسی کردن و بابا کنار خودش نشوندش
۵.۱k
۲۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.