پارت²🥶💔😔
پارت²🥶💔😔
نامجون ویو:/
من و هانا توی این ایستگاه با هم دوست شدیم نزدیک ۵ ساله با هم دوستیم و من بهش علاقه مند شدم ، همیشه میخواستم بهش اعتراف کنم ولی موقعیتش پیش نمیومد ولی بالاخره این موقعیت رو من پیش اوردم(🤣)اخه چیزی برلی من نشد نداره ولی وقتی بهش گفتم فقط گفت که دربارش فکر میکنم ،خیلی نگرانم که بهم جواب رد بده ..
هانا ی دختر با دل و جرعت و خیلی خیلی مهربونه که هر کسی ببینتش واقعا حق عاشق شدن بهش رو داره
.....
هانا:نامی؟
نامی:هوم؟
هانا:تو پشیمون نیستی؟
نامی:برای چی؟
هانا:اینکه با من اومدی
نامی:ن برای چی؟
هانا:اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟
نامی:من با مسئولیت خودم اومدم به توم کاری ندارم،در ضمن توکه نمیتونستی تنها بیای
هانا:درسته، ولی از اینکه اتفاقی برات بیوفته خوشم نمیاد ،چون یکی از بهترین دوستای منی ،میدونی؟من تا الان زیاد کسیو نداشتم که باهاش اینهمه خوش بگذرونم و خوشحال باشم ،فقط مامانم و بابام بودن که بهم محبت داشتن ولی از وقتی اومدم توی این حرفه باهام قطع رابطه کردن چون معتقد بودن که کوهنوردی فثط برای مرداس
نامجون با شنیدن این حرف ها هم خوشحال بود هم ناراحت از این خوشحال بود که هانا حداقل ی حس دوستانه صمیمی بهش داره هم ناراحت بابت تنهایی پیش پدر مادرش
..
هانا:نامجون؟نامی؟
نامی:ها؟چی؟
هانا:شنیدی من چی گفتم؟
نانی:اره اره شنیدم
هانا:حالت خوبه؟
نامی:اره خوبم
هانا:پس بدو که باید زود برسیم تا تا فردا برف شدید تر میشه
نامی:اوکی
...
نامجون و هانا بعد از ۶ ساعت راه رفتن بالاخره به مکان مورد نظرشون رسیدن
نامی:خوب همینجا بود دیگه؟
هانا:اره اخرین سیگنال و از اینجا دریافت کردیم
نامی:خوب بیا این دور و اطراف و بگردیم
هانا:اوکی تو از اونور برو من از اینور
نامی:ن خطرناکه بیا با هم بریم من نگران میشم
هانا:مگه من بچم؟
نامی:باشه ولی مراقب خودت باش
هانا:اوکی
نامجون برگشت که بره..
هنوز ۳۰ ثانیه از رفتنش نگذشته بود که ..
هانا:نامجووووون مراقب باششششش*داد بلند*
نامجون ویو:/
من و هانا توی این ایستگاه با هم دوست شدیم نزدیک ۵ ساله با هم دوستیم و من بهش علاقه مند شدم ، همیشه میخواستم بهش اعتراف کنم ولی موقعیتش پیش نمیومد ولی بالاخره این موقعیت رو من پیش اوردم(🤣)اخه چیزی برلی من نشد نداره ولی وقتی بهش گفتم فقط گفت که دربارش فکر میکنم ،خیلی نگرانم که بهم جواب رد بده ..
هانا ی دختر با دل و جرعت و خیلی خیلی مهربونه که هر کسی ببینتش واقعا حق عاشق شدن بهش رو داره
.....
هانا:نامی؟
نامی:هوم؟
هانا:تو پشیمون نیستی؟
نامی:برای چی؟
هانا:اینکه با من اومدی
نامی:ن برای چی؟
هانا:اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟
نامی:من با مسئولیت خودم اومدم به توم کاری ندارم،در ضمن توکه نمیتونستی تنها بیای
هانا:درسته، ولی از اینکه اتفاقی برات بیوفته خوشم نمیاد ،چون یکی از بهترین دوستای منی ،میدونی؟من تا الان زیاد کسیو نداشتم که باهاش اینهمه خوش بگذرونم و خوشحال باشم ،فقط مامانم و بابام بودن که بهم محبت داشتن ولی از وقتی اومدم توی این حرفه باهام قطع رابطه کردن چون معتقد بودن که کوهنوردی فثط برای مرداس
نامجون با شنیدن این حرف ها هم خوشحال بود هم ناراحت از این خوشحال بود که هانا حداقل ی حس دوستانه صمیمی بهش داره هم ناراحت بابت تنهایی پیش پدر مادرش
..
هانا:نامجون؟نامی؟
نامی:ها؟چی؟
هانا:شنیدی من چی گفتم؟
نانی:اره اره شنیدم
هانا:حالت خوبه؟
نامی:اره خوبم
هانا:پس بدو که باید زود برسیم تا تا فردا برف شدید تر میشه
نامی:اوکی
...
نامجون و هانا بعد از ۶ ساعت راه رفتن بالاخره به مکان مورد نظرشون رسیدن
نامی:خوب همینجا بود دیگه؟
هانا:اره اخرین سیگنال و از اینجا دریافت کردیم
نامی:خوب بیا این دور و اطراف و بگردیم
هانا:اوکی تو از اونور برو من از اینور
نامی:ن خطرناکه بیا با هم بریم من نگران میشم
هانا:مگه من بچم؟
نامی:باشه ولی مراقب خودت باش
هانا:اوکی
نامجون برگشت که بره..
هنوز ۳۰ ثانیه از رفتنش نگذشته بود که ..
هانا:نامجووووون مراقب باششششش*داد بلند*
۳۸.۶k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.