پارت¹ 🥶💔😔
پارت¹ 🥶💔😔
فرمانده(ف)
ف:باید ی کاری بکنیم اینطوری نمیشه
نامی:خوب چیکار کنیم فرمانده؟
هانا:همون فکری که من کردم خوب نیست؟
ف:خیر اگه شمام برین و ی بلایی سرتون بیاد من جوابگو هستم
هانا:ولی هیچ اتفاقی نمیوفته
ف:ولی من نمیتونم ریسک کنم
نامی:راست میگه ما میتونیم انجامش بدیم
ف:ولی نمیشه
هانا:فرمانده اگه اون دو نفر هم بمیرن تقصیر شماست
ف:ولی ...
هانا:فرمانده ما میتونیم هیچ اتفاقی برای ما نمیوفته
ف:باشه باشه قبوله ولی اگه اتفاقی ..
نامی:هیچ اتفاقی نمیوفته مطمئن باشید
ف:باشه برین اماده بشین که راه بیوفتین
نامی:ممنون
هانا:چشم
.........
وقتی دونفر سر خود و بدون اجازه فرمانده بلند شدن رفتن کوهنوردی و بدون اینکه اب و هوا رو چک کنن رفتن وقتی گیر افتادن حقشومه اصلا زنده نمونن،
فرمانده با این فکر نمیخواست اونارو نجات بده تا برای بقیه درس عبرت بشه ولی بخاطر مسئولیتی که داشت باید این کار و میکرد و بخاطر برف شدیدی که میبارید نمیتونست کسی رو بفرسته،کسی هم برای نجات اونا داوطلب نمیشد ، اگر هم داوطلب میشد فرمانده اجازه همچین کاری رو نمیداد، ولی هانا و نامجون بین اعضای گروهشون سمج تر از همه بودن و هر کاری رو میخواستن تا انجامش نمیدادن وِل نمیکردن، هانا و نامجون اونقدر اسرار کردن که فرمانده قبول کرد که اونارو بفرسته
...
هانا:مطمئنی که میخوای بیای؟
نامی:نکنه تو میخوای تنها بری؟
هانا:قبل اینکه شما بخوای بیای بله
نامی: .. راجب درخواستم فکر کردی؟
هانا:نه هنوز فکر نکردم
نامی:پس نمیخوای ...
هانا: من زمان لازم دارم همین
نامی:اوکی
....
ف:خوب ببینید اگه دیدید اوضاع خطری شد بدون درنگ برمیگردید فهمیدید؟
نامی و هانا:بله
ف:دیگه سفارش نکنم دیگه
نامی:چشم چشم فهمیدیم
ف:خوب برین و به سلامت برگردین
هانا و نامی:چشم خدانگهدار
ف:موفق باشین خدافظ
....
هانا و نامی توی سرمای طاقت فرسا راه افتادن به سمت قله کوه،جایی که تو دوتا بی حواس رفتن،
خیلی خطرناک بود ،اگه ی اشتباهی میکردن منجر به مرگشون میشد،پس باید خیلی حواسشونو جمع میکردن تا اتفاقی براشون پیش نیاد.
فرمانده(ف)
ف:باید ی کاری بکنیم اینطوری نمیشه
نامی:خوب چیکار کنیم فرمانده؟
هانا:همون فکری که من کردم خوب نیست؟
ف:خیر اگه شمام برین و ی بلایی سرتون بیاد من جوابگو هستم
هانا:ولی هیچ اتفاقی نمیوفته
ف:ولی من نمیتونم ریسک کنم
نامی:راست میگه ما میتونیم انجامش بدیم
ف:ولی نمیشه
هانا:فرمانده اگه اون دو نفر هم بمیرن تقصیر شماست
ف:ولی ...
هانا:فرمانده ما میتونیم هیچ اتفاقی برای ما نمیوفته
ف:باشه باشه قبوله ولی اگه اتفاقی ..
نامی:هیچ اتفاقی نمیوفته مطمئن باشید
ف:باشه برین اماده بشین که راه بیوفتین
نامی:ممنون
هانا:چشم
.........
وقتی دونفر سر خود و بدون اجازه فرمانده بلند شدن رفتن کوهنوردی و بدون اینکه اب و هوا رو چک کنن رفتن وقتی گیر افتادن حقشومه اصلا زنده نمونن،
فرمانده با این فکر نمیخواست اونارو نجات بده تا برای بقیه درس عبرت بشه ولی بخاطر مسئولیتی که داشت باید این کار و میکرد و بخاطر برف شدیدی که میبارید نمیتونست کسی رو بفرسته،کسی هم برای نجات اونا داوطلب نمیشد ، اگر هم داوطلب میشد فرمانده اجازه همچین کاری رو نمیداد، ولی هانا و نامجون بین اعضای گروهشون سمج تر از همه بودن و هر کاری رو میخواستن تا انجامش نمیدادن وِل نمیکردن، هانا و نامجون اونقدر اسرار کردن که فرمانده قبول کرد که اونارو بفرسته
...
هانا:مطمئنی که میخوای بیای؟
نامی:نکنه تو میخوای تنها بری؟
هانا:قبل اینکه شما بخوای بیای بله
نامی: .. راجب درخواستم فکر کردی؟
هانا:نه هنوز فکر نکردم
نامی:پس نمیخوای ...
هانا: من زمان لازم دارم همین
نامی:اوکی
....
ف:خوب ببینید اگه دیدید اوضاع خطری شد بدون درنگ برمیگردید فهمیدید؟
نامی و هانا:بله
ف:دیگه سفارش نکنم دیگه
نامی:چشم چشم فهمیدیم
ف:خوب برین و به سلامت برگردین
هانا و نامی:چشم خدانگهدار
ف:موفق باشین خدافظ
....
هانا و نامی توی سرمای طاقت فرسا راه افتادن به سمت قله کوه،جایی که تو دوتا بی حواس رفتن،
خیلی خطرناک بود ،اگه ی اشتباهی میکردن منجر به مرگشون میشد،پس باید خیلی حواسشونو جمع میکردن تا اتفاقی براشون پیش نیاد.
۳۹.۴k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.