پارت⁵⁶
پارت⁵⁶
..................
"" عا نه چیز خاصی نبود
چشمم به جونگکوک بود تو نگاهش یه بزار برن حسابتو میرسم خاصی بود ... گند زدم ددباره شروع کردن حرف زدن راجب کاراشون و عملیات ها منم داشتم به این فکر میکردم که چقدر بدبختم ... به زور یه کار پیدا کردم ... گیر یه قاتل دیوانه افتادم ... الانم این ... خدایی کی میخواد تموم بشه؟ چرا از این بدبختیا خلاص نمیشم
هففف من میرم ببینم شان حاضره یانه
؛؛ اوی
_ چیه
؛؛ من میرم ببینم شام حاضر شد
_ باشه برو
اخه یکی نیست بگه تو خیرسرت مافیایی نباید اینجا خدمتکار داشته باشه؟ من همیشه تو فیلما میدیدم خدمتکار دارن ولی اینجا از اونا خبری نیست ولییی یه چیزیو داره بادیگارد و نگهبانو داره ..... تقریبا اماده بود تو سالن رفتم و صداشون زدم تا اومدن نشستن و غذارو چیریم شروع کردیم ... سرگرم غذا بودم که حس کردم یکی زل زده به من سرمو بلند کردم دیدم بله هامونی که حرف خصوصی داشت داره مثل خفاش شب نگام میکنه
؛؛ چیزی شده؟
"" نه
سرمو تکون دادم دوباره مشغول شدم ولی هی نگا میکرد اخر بلند شدم و گفتم
؛؛ خوب من میتونم برم بالا
_ چرا چیزی شده
؛؛ نه فقط خستم
_ چیزیم نخوردی
؛؛ خوردم ولی گرسنم نیست
_ باشه برو
پامو میکوبیدم و میرفتم بالا در اتاقو باز کردم که یه چیزی به ذهنم رسید ... اگه اونا بخوان یواشکی بیان بالا چی تا برن طبقه بالا بهتره برم تو اتاق جونگ کوک تا حواسم بهشون باشه (اتاق جونگ کوک یکم از پله ها فاصله داره ) .... *یک ساعت بعد*
چقدر زر میزنن تموم نشد؟ هوففف ... صدایه در حیاط که اومد فهمیدم رفتن بالاخره رو تخت دراز کشیدم که در باز شد
_ یونا؟
؛؛ چیه
_ اینجا چیکار میکنی
؛؛ مگه کجام؟ تو اتاقم دیگه
_ اها ولی اینجا اتاق منه
یادم رفته بود تو اتاق خودم نیستم این دیگه اخر منگل بودنه نخواستم ضایع بازی دربیارم
؛؛ میدونم
_ پس اینجا چیکار میکنی؟
؛؛ چون اتاقت به راه پله نزدیک بود اومدم اینجا تا یوقت نرن طبقه بالا
_ تو .. تو طبقه بالا رو دیدی؟
؛؛ اره خیلی وقته
_ همه چیو؟ چیزی برنداشتی که
؛؛ اره ... نخیر چیزی برنداشتم
_ اصلا به چه حقی رفتی بالا اجازه گرفتی؟
بلندشدم و نزدیک صورتش شدم و با حالت حرصی گفتم
؛؛ وقتی منو به زور میاری اینجا انتظار نداشته باش هرکاری که میگی هرحرفی که میزنی من چیزی نگم یا کاری انجام ندم من از اون دخترایه حرف گوش کن نیستم به حرف کسیم اهمیت نمیدم حالام دیگه منو بازجویی نکن
_ من بازجوییت نکردم گفتم اونجا خصوصی بود
؛؛ حالا که منو اوردی باید به عواقبشم فکر کنی .. من میرم
از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم درو باز گذاشتم رفتم پایین تا غذا بخورم از دست اون احمقا نتونستم غذامو بخورم ... در یخچالو باز کردم و کیمباپ رو در اوردم گرمش کردم نشستم رو صندلی و مشغول شدم ... دیگه باید یه نقشه ای بکشم از اینجا برم وقتشه !
_ تو فکری
؛؛ اره چیزی شد؟
_ نه
؛؛ ببین اگه باز بخوای کار احمقانه ای کنی این چنگالو میکنم تو چشمت
_ تو چرا اینقدر خشنی؟
؛؛ تو دبیرستان که بودم با یه دختر تو سالن غذا خوری دعوام شد بعدشم چنگالو زدم تو چشمش
_ بعد چیشد؟
؛؛ هیچی اخراجم کردن بعد شکایتو اینا ... ولی بعد پدرم موفق شد یه جایه دیگه ثبت نامم کنه
_ فک کنم باید تمام چنگالارو جم کنم
؛؛ مهم نیست با یه چیز دیگه میزنمت
غذامو خوردم ظرفمو شستم گذاشتم وقتی میخواستم برم اومد جلومو گرفت
؛؛ چی میخوای از جونم
_ من دوست دارم ... واقعا میخوای نسبت به این موضوع اینجوری بی تفاوت باشی؟
؛؛ چیکار باید بکنم؟
_ ببین میدونم چیزیو که نباید مخفی کردم ولی میشه ...
..................
"" عا نه چیز خاصی نبود
چشمم به جونگکوک بود تو نگاهش یه بزار برن حسابتو میرسم خاصی بود ... گند زدم ددباره شروع کردن حرف زدن راجب کاراشون و عملیات ها منم داشتم به این فکر میکردم که چقدر بدبختم ... به زور یه کار پیدا کردم ... گیر یه قاتل دیوانه افتادم ... الانم این ... خدایی کی میخواد تموم بشه؟ چرا از این بدبختیا خلاص نمیشم
هففف من میرم ببینم شان حاضره یانه
؛؛ اوی
_ چیه
؛؛ من میرم ببینم شام حاضر شد
_ باشه برو
اخه یکی نیست بگه تو خیرسرت مافیایی نباید اینجا خدمتکار داشته باشه؟ من همیشه تو فیلما میدیدم خدمتکار دارن ولی اینجا از اونا خبری نیست ولییی یه چیزیو داره بادیگارد و نگهبانو داره ..... تقریبا اماده بود تو سالن رفتم و صداشون زدم تا اومدن نشستن و غذارو چیریم شروع کردیم ... سرگرم غذا بودم که حس کردم یکی زل زده به من سرمو بلند کردم دیدم بله هامونی که حرف خصوصی داشت داره مثل خفاش شب نگام میکنه
؛؛ چیزی شده؟
"" نه
سرمو تکون دادم دوباره مشغول شدم ولی هی نگا میکرد اخر بلند شدم و گفتم
؛؛ خوب من میتونم برم بالا
_ چرا چیزی شده
؛؛ نه فقط خستم
_ چیزیم نخوردی
؛؛ خوردم ولی گرسنم نیست
_ باشه برو
پامو میکوبیدم و میرفتم بالا در اتاقو باز کردم که یه چیزی به ذهنم رسید ... اگه اونا بخوان یواشکی بیان بالا چی تا برن طبقه بالا بهتره برم تو اتاق جونگ کوک تا حواسم بهشون باشه (اتاق جونگ کوک یکم از پله ها فاصله داره ) .... *یک ساعت بعد*
چقدر زر میزنن تموم نشد؟ هوففف ... صدایه در حیاط که اومد فهمیدم رفتن بالاخره رو تخت دراز کشیدم که در باز شد
_ یونا؟
؛؛ چیه
_ اینجا چیکار میکنی
؛؛ مگه کجام؟ تو اتاقم دیگه
_ اها ولی اینجا اتاق منه
یادم رفته بود تو اتاق خودم نیستم این دیگه اخر منگل بودنه نخواستم ضایع بازی دربیارم
؛؛ میدونم
_ پس اینجا چیکار میکنی؟
؛؛ چون اتاقت به راه پله نزدیک بود اومدم اینجا تا یوقت نرن طبقه بالا
_ تو .. تو طبقه بالا رو دیدی؟
؛؛ اره خیلی وقته
_ همه چیو؟ چیزی برنداشتی که
؛؛ اره ... نخیر چیزی برنداشتم
_ اصلا به چه حقی رفتی بالا اجازه گرفتی؟
بلندشدم و نزدیک صورتش شدم و با حالت حرصی گفتم
؛؛ وقتی منو به زور میاری اینجا انتظار نداشته باش هرکاری که میگی هرحرفی که میزنی من چیزی نگم یا کاری انجام ندم من از اون دخترایه حرف گوش کن نیستم به حرف کسیم اهمیت نمیدم حالام دیگه منو بازجویی نکن
_ من بازجوییت نکردم گفتم اونجا خصوصی بود
؛؛ حالا که منو اوردی باید به عواقبشم فکر کنی .. من میرم
از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم درو باز گذاشتم رفتم پایین تا غذا بخورم از دست اون احمقا نتونستم غذامو بخورم ... در یخچالو باز کردم و کیمباپ رو در اوردم گرمش کردم نشستم رو صندلی و مشغول شدم ... دیگه باید یه نقشه ای بکشم از اینجا برم وقتشه !
_ تو فکری
؛؛ اره چیزی شد؟
_ نه
؛؛ ببین اگه باز بخوای کار احمقانه ای کنی این چنگالو میکنم تو چشمت
_ تو چرا اینقدر خشنی؟
؛؛ تو دبیرستان که بودم با یه دختر تو سالن غذا خوری دعوام شد بعدشم چنگالو زدم تو چشمش
_ بعد چیشد؟
؛؛ هیچی اخراجم کردن بعد شکایتو اینا ... ولی بعد پدرم موفق شد یه جایه دیگه ثبت نامم کنه
_ فک کنم باید تمام چنگالارو جم کنم
؛؛ مهم نیست با یه چیز دیگه میزنمت
غذامو خوردم ظرفمو شستم گذاشتم وقتی میخواستم برم اومد جلومو گرفت
؛؛ چی میخوای از جونم
_ من دوست دارم ... واقعا میخوای نسبت به این موضوع اینجوری بی تفاوت باشی؟
؛؛ چیکار باید بکنم؟
_ ببین میدونم چیزیو که نباید مخفی کردم ولی میشه ...
۲۵.۰k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.