زوال عشق پارت چهل مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_چهل #مهدیه_عسگری
گوشی از دستم افتاد....مثله دیوونه ها از جام بلند شدم و دور خودم چرخیدم...حتی نمی دونستم چکار کنم؟!!!....
یهو به خودم اومدم و با عجله به سمت کمدم رفتم و لباسامو پوشیدم...حتی نفهمیدم چی پوشیدم....
اصن به این فکر نکردم که ممکنه بردیا منو ببینه و چه فکرایی کنه؟!!...به خودم اومدم و ایستادم!!...
اگه منو ببینه؟!....میرم از دور می بینمش....آره همین کارو میکنم...باید حتما ببینمش حتی اگه شده از دور....
کیفمو برداشتم و هول هولی از اتاق زدم بیرون و پلها رو دوتا یکی پایین رفتم و با عجله به سمت در ورودی رفتم...
حتی به سوال کجا میری مامانم گوش ندادم!!!...
میدونستم بابا فهمیده ترسیدم و دیگه فکر فرار به سرم نمی زنه واسه همین خیالش راحته....
با اشک تندتند شماره گرفتم و گفتم یه ماشین میخام....آدرس و دادم و کنار دیوار سر خوردم....
خدایا خواهش میکنم بردیا چیزیش نشه...من بدون اون می میرم....داشتم گریه میکردم که صدای ماشین و شنیدم که کنارم توقف کرد...
سریع از جام بلند شدم که مرده با تعجب گفت:خانوم شما ماشین خواسته بودین؟!...سری تکون دادم و سریع در عقب و باز کردم و نشستم....آدرس و پرسید که منم با گریه بهش گفتم...مرده داشت با تعجب و شک نگام میکرد...اهمیتی ندادم و سرمو به شیشه تکیه دادم و به حال خودم گریه کردم....به بردیا...به خودم.....به سهیل...به بابام...به مامانم...به سرنوشتم...به همه چی فکر کردم و گریه کردم...
به همچی فکر کردم و زار زدم...اصلا متوجه هیچی نشدم که راننده گفت رسیدیم...مثله دیوونه ها از ماشین پیاده شدم و به سمت بیمارستان دویدم...
گوشی از دستم افتاد....مثله دیوونه ها از جام بلند شدم و دور خودم چرخیدم...حتی نمی دونستم چکار کنم؟!!!....
یهو به خودم اومدم و با عجله به سمت کمدم رفتم و لباسامو پوشیدم...حتی نفهمیدم چی پوشیدم....
اصن به این فکر نکردم که ممکنه بردیا منو ببینه و چه فکرایی کنه؟!!...به خودم اومدم و ایستادم!!...
اگه منو ببینه؟!....میرم از دور می بینمش....آره همین کارو میکنم...باید حتما ببینمش حتی اگه شده از دور....
کیفمو برداشتم و هول هولی از اتاق زدم بیرون و پلها رو دوتا یکی پایین رفتم و با عجله به سمت در ورودی رفتم...
حتی به سوال کجا میری مامانم گوش ندادم!!!...
میدونستم بابا فهمیده ترسیدم و دیگه فکر فرار به سرم نمی زنه واسه همین خیالش راحته....
با اشک تندتند شماره گرفتم و گفتم یه ماشین میخام....آدرس و دادم و کنار دیوار سر خوردم....
خدایا خواهش میکنم بردیا چیزیش نشه...من بدون اون می میرم....داشتم گریه میکردم که صدای ماشین و شنیدم که کنارم توقف کرد...
سریع از جام بلند شدم که مرده با تعجب گفت:خانوم شما ماشین خواسته بودین؟!...سری تکون دادم و سریع در عقب و باز کردم و نشستم....آدرس و پرسید که منم با گریه بهش گفتم...مرده داشت با تعجب و شک نگام میکرد...اهمیتی ندادم و سرمو به شیشه تکیه دادم و به حال خودم گریه کردم....به بردیا...به خودم.....به سهیل...به بابام...به مامانم...به سرنوشتم...به همه چی فکر کردم و گریه کردم...
به همچی فکر کردم و زار زدم...اصلا متوجه هیچی نشدم که راننده گفت رسیدیم...مثله دیوونه ها از ماشین پیاده شدم و به سمت بیمارستان دویدم...
۵.۶k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.