زوال عشق پارت چهل و دو مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_چهل_و_دو #مهدیه_عسگری
اروم از ماشین پیاده شدم...کرایه رو حساب کردم و بعد از چند دقیقه صدای جیغ لاستیکای ماشین خبر از دور شدنش میداد...
وسط راه خوردم زمین....حتی نا نداشتم راه برم....
بغضم ترکید و با تمام توان جیغ کشیدم:خداااااااااااااااااااا.....خالی نشدم و یبار دیگه بلند جیغ زدم:چرااااااااا چرااااااااا ازم گرفتیشششششش؟!؟؟؟؟؟.....
تو که می دونستی من تحمل ندااااارممممم....
بلند هق زدم و اشکام با سرعت روون شدن....یه چیزی راه گلوم و بسته بود و خوب نمی تونستم نفس بکشم....
سرمو به طرفین تکون دادم و ارومتر گفتم: چرا؟!...خدایا بگوووو چرا؟!...
باز خوبه کس دیگه اونجا نبود وگرنه فکر میکرد دیوونه ام....هه...البته که دیوونه بودم اونم دیوونه ی بردیا....اروم و با هق هق با خودم زمزمه کردم:بدون اون چطوری دووم بیارم خدا؟!....
مشتمو به سینه می کوبیدم و همین جمله رو همش تکرار میکردم...
بلند هق زدم و همونجا دراز کشیدم....تا دوصبح گریه کردم و زجه زدم و اشک ریختم...
با حال بدی آژانس گرفتم و به سمت خونه رفتم....
جلوی در خونه پیاده شدم و بیحال درو با کلید باز کردم و وارد شدم...
وقتی داخل شدم دیدم مامان و بابا مثل اسفند رو آتیش نشستن...
با اومدن من سرشون به سمتم برگشت ...بابا با عصبانیت بلند شد و گفت:کدوم گوری بودددددی؟!..... میدونستم حتما ترسیده که مبادا من فرار کرده باشم....
مامان با عصبانیت بلند شدو گفت:بسه دیگه جهانگیر حتما دلش گرفته رفته یه دوری بزنه....
پوزخندی زدمو بی توجه بهشون رفتم بالا...وارد اتاقم شدم و اولین کاری که کردم گوشیمو درآوردم و زنگ زدم به مریم و حال بردیا رو پرسیدم که خیالم و راحت کرد که چیزی نیست...بعدم دوباره شروع کرد درباره اون موضوع صحبت کردن که الکی با الو الو گفتن که مثلا خط نمیده قطع کردم....
گوشیو به گوشه ای پرت کردم و خودمو رها کردم رو تخت...
دوباره چشمه ی اشکم جوشید و شروع به گریه کردم....چطور میتونستم بردیا رو فراموش کنم و با اون سهیل اشغال ازدواج کنم ؟!؟؟....ولی چاره ای نبود...می ترسیدم اگه خودکشی هم بکنم بازم بابا بردیا رو مقصر بدونه....
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد....
صبح با صدای لیلی(خدمتکارمون)بیدار شدم:
هانا خانوم پاشید آقا سهیل اومدن دنبالتون....
با شنیدن اسمه سهیل با حرص از جام بلند شدم و بلند داد زدم:من با اووون کثاااافت هیجاااا نمی رمممم بروووو بیروووون....با داد من بیچاره ترسید و فلنگ و بست و چند دقیقه بعد سهیل و بابا وارد اتاق شدن....چشمم به قیافه ی نحسش افتاد...خوشتیپ بود ولی ازش متنفر بودم....
بچها ویسگون بلندتر از این نذاشت❤ ️
اروم از ماشین پیاده شدم...کرایه رو حساب کردم و بعد از چند دقیقه صدای جیغ لاستیکای ماشین خبر از دور شدنش میداد...
وسط راه خوردم زمین....حتی نا نداشتم راه برم....
بغضم ترکید و با تمام توان جیغ کشیدم:خداااااااااااااااااااا.....خالی نشدم و یبار دیگه بلند جیغ زدم:چرااااااااا چرااااااااا ازم گرفتیشششششش؟!؟؟؟؟؟.....
تو که می دونستی من تحمل ندااااارممممم....
بلند هق زدم و اشکام با سرعت روون شدن....یه چیزی راه گلوم و بسته بود و خوب نمی تونستم نفس بکشم....
سرمو به طرفین تکون دادم و ارومتر گفتم: چرا؟!...خدایا بگوووو چرا؟!...
باز خوبه کس دیگه اونجا نبود وگرنه فکر میکرد دیوونه ام....هه...البته که دیوونه بودم اونم دیوونه ی بردیا....اروم و با هق هق با خودم زمزمه کردم:بدون اون چطوری دووم بیارم خدا؟!....
مشتمو به سینه می کوبیدم و همین جمله رو همش تکرار میکردم...
بلند هق زدم و همونجا دراز کشیدم....تا دوصبح گریه کردم و زجه زدم و اشک ریختم...
با حال بدی آژانس گرفتم و به سمت خونه رفتم....
جلوی در خونه پیاده شدم و بیحال درو با کلید باز کردم و وارد شدم...
وقتی داخل شدم دیدم مامان و بابا مثل اسفند رو آتیش نشستن...
با اومدن من سرشون به سمتم برگشت ...بابا با عصبانیت بلند شد و گفت:کدوم گوری بودددددی؟!..... میدونستم حتما ترسیده که مبادا من فرار کرده باشم....
مامان با عصبانیت بلند شدو گفت:بسه دیگه جهانگیر حتما دلش گرفته رفته یه دوری بزنه....
پوزخندی زدمو بی توجه بهشون رفتم بالا...وارد اتاقم شدم و اولین کاری که کردم گوشیمو درآوردم و زنگ زدم به مریم و حال بردیا رو پرسیدم که خیالم و راحت کرد که چیزی نیست...بعدم دوباره شروع کرد درباره اون موضوع صحبت کردن که الکی با الو الو گفتن که مثلا خط نمیده قطع کردم....
گوشیو به گوشه ای پرت کردم و خودمو رها کردم رو تخت...
دوباره چشمه ی اشکم جوشید و شروع به گریه کردم....چطور میتونستم بردیا رو فراموش کنم و با اون سهیل اشغال ازدواج کنم ؟!؟؟....ولی چاره ای نبود...می ترسیدم اگه خودکشی هم بکنم بازم بابا بردیا رو مقصر بدونه....
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد....
صبح با صدای لیلی(خدمتکارمون)بیدار شدم:
هانا خانوم پاشید آقا سهیل اومدن دنبالتون....
با شنیدن اسمه سهیل با حرص از جام بلند شدم و بلند داد زدم:من با اووون کثاااافت هیجاااا نمی رمممم بروووو بیروووون....با داد من بیچاره ترسید و فلنگ و بست و چند دقیقه بعد سهیل و بابا وارد اتاق شدن....چشمم به قیافه ی نحسش افتاد...خوشتیپ بود ولی ازش متنفر بودم....
بچها ویسگون بلندتر از این نذاشت❤ ️
۴.۸k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.