زوال عشق پارت چهل و یک مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_چهل_و_یک #مهدیه_عسگری
تندتند اشک میریختم تا به در ورودی رسیدم...سریع وارد شدم و به سمت پذیرش رفتم و اسم و فامیلی بردیا رو گفتم و به سمت اتاقش میشه گفت پرواز کردم....
پشت در اتاق مریم و نسرین جون و دیدم....
با دیدنم زدن زیر گریه که به سمت نسرین خانوم رفتم و تو بغلش فرو رفتم....انگار نه انگار که من باعث و بانی خودکشی پسرش بودم با آغوش باز بغلم کرد ولی شروع به گلایه کرد:دیدی پسرم چطور شد هانا؟!...پسرم داشت میمیرد دکترا گفتن اگه یکم دیرتر میاوردینش امکان داشت بمیره....
چرا ولش کردی هانا چراااا؟!...
تصمیم داشتم قضیه رو بهشون بگم که یوقت ازم متنفر نشن....
از تو بغلش جدا شدم و با صدای گرفته گفتم:میشه اول بردیا رو ببینم بعد توضیح بدم؟!...
با تردید نگام کرد و بعد سری به نشانه تایید تکون داد....
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق و باز کردم...دیدمش....اون صورت نازشو دیدم که غرق خواب بود...نگام به سمت دستش کشیده شد که باند پیچی شده بود....قلبم آتیش گرفت....
با بغض کنارش رفتم و با خیال راحت که بیهوشه هنوز دستمو لای موهای پرپشتش فرو کردم....
هنوزم محرمش بودم...
دستمو جلوی دهنم گرفتم و هق هق کردم مبادا بیدار بشه....
خم شدم و یه بوسه طولانی روی پیشونیش نشوندم... نگاه آخر و بهش انداختم و اروم زمزمه کردم:خدافظ عشق من...خدافظ برای همیشه ...مجبور بودم منو ببخش....بعدم از ترس اینکه بغضم بترکه اتاق و ترک کردم...
به محض اینکه از اتاق خارج شدم تو بغل نسرین جون رفتم و بغضم ترکید....
با هم به سمت محوطه رفتیم....بالاخره با کلی من و من و گریه قضیه رو براشون تعریف کردم که نسرین جون با گریه گفتم:ولی هانا اینطوری که پسرم بدتر نابود میشه و می میره...
از جام بلند شدم و با لبخند تلخی گفتم: برام مهم اینه که نفس میکشه....اونم بعد از یه مدت منو فراموش میکنه و زندگی خودش و میکنه....
بعدم دویدم و تا تونستم از اونجا و ادماش دور شدم.....
سوار آژانسی که منتظرم بود شدم و گفتم بره بام تهران...
تندتند اشک میریختم تا به در ورودی رسیدم...سریع وارد شدم و به سمت پذیرش رفتم و اسم و فامیلی بردیا رو گفتم و به سمت اتاقش میشه گفت پرواز کردم....
پشت در اتاق مریم و نسرین جون و دیدم....
با دیدنم زدن زیر گریه که به سمت نسرین خانوم رفتم و تو بغلش فرو رفتم....انگار نه انگار که من باعث و بانی خودکشی پسرش بودم با آغوش باز بغلم کرد ولی شروع به گلایه کرد:دیدی پسرم چطور شد هانا؟!...پسرم داشت میمیرد دکترا گفتن اگه یکم دیرتر میاوردینش امکان داشت بمیره....
چرا ولش کردی هانا چراااا؟!...
تصمیم داشتم قضیه رو بهشون بگم که یوقت ازم متنفر نشن....
از تو بغلش جدا شدم و با صدای گرفته گفتم:میشه اول بردیا رو ببینم بعد توضیح بدم؟!...
با تردید نگام کرد و بعد سری به نشانه تایید تکون داد....
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق و باز کردم...دیدمش....اون صورت نازشو دیدم که غرق خواب بود...نگام به سمت دستش کشیده شد که باند پیچی شده بود....قلبم آتیش گرفت....
با بغض کنارش رفتم و با خیال راحت که بیهوشه هنوز دستمو لای موهای پرپشتش فرو کردم....
هنوزم محرمش بودم...
دستمو جلوی دهنم گرفتم و هق هق کردم مبادا بیدار بشه....
خم شدم و یه بوسه طولانی روی پیشونیش نشوندم... نگاه آخر و بهش انداختم و اروم زمزمه کردم:خدافظ عشق من...خدافظ برای همیشه ...مجبور بودم منو ببخش....بعدم از ترس اینکه بغضم بترکه اتاق و ترک کردم...
به محض اینکه از اتاق خارج شدم تو بغل نسرین جون رفتم و بغضم ترکید....
با هم به سمت محوطه رفتیم....بالاخره با کلی من و من و گریه قضیه رو براشون تعریف کردم که نسرین جون با گریه گفتم:ولی هانا اینطوری که پسرم بدتر نابود میشه و می میره...
از جام بلند شدم و با لبخند تلخی گفتم: برام مهم اینه که نفس میکشه....اونم بعد از یه مدت منو فراموش میکنه و زندگی خودش و میکنه....
بعدم دویدم و تا تونستم از اونجا و ادماش دور شدم.....
سوار آژانسی که منتظرم بود شدم و گفتم بره بام تهران...
۸.۷k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.