خان زاده پارت84
#خان_زاده #پارت84
تند دویدم توی اتاق و درو بستم. گفتم
_الان میام میز شام و می چینم.
صدایی ازش نشنیدم. در کمدم و باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم. از بار آخری که مجبورم کرد لباس بسته توی خونه نپوشم سمت بلوز شلوار نرفته بودم و با اینکه عادت نداشتم اما مجبور بودم همیشه لباسای باز بپوشم.
تاپ دامنم و از توی کمد در آوردم و پوشیدم. به جای آرایش فقط کرم مرطوب زدم.
نگاهی توی آینه به خودم انداختم. طوری بودم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و آب از آب تکون نخورده اما من فقط خودم می دونستم که یه چیزی توی دلم شکسته.
از اتاق بیرون رفتم.روی مبل لم داده بود و سرش توی موبایلش... با صدای باز شدن در نگاهم کرد و گفت
_ضعف کردم.وقتی یه فسقلی و بگیری همین میشه دیگه....نه میاد استقبالت با یه آغوش گرم نه غذاش آماده ست...
داشت شوخی میکرد اما من جدی ادامه ی حرفشو گرفتم
_اجاقشم کوره تازه.
ساکت شد.در حالی که می رفتم توی آشپزخونه گفتم
_کم و کسری های دلتون فرداشب برطرف میشه.
فرداشب،شب جمعه بود و طبق معمول خان زاده باید میرفتن روستا پیش عروس تازه شون...
چند دقیقه بعد صداش و از نزدیک خودم شنیدم
_آیلین...
در حالی که سرمو گرم کرده بودم گفتم
_هممم؟
_فرداشب نمیرم.
با لبخند کم جونی گفتم
_خوب برید منتظره!گناه داره اونم.
با من و من گفت
_اممم...فردا نمیرم اما شنبه با هم میریم.
تند برگشتم و گفتم
_چرا؟
نمیدونم چرا انقدر دست دست میکرد. نگاهش و ازم گرفت و گفت
_حامله ست...
لیوان توی دستم افتاد... نگران گفت
_چی شد؟چی کار کردی ای بابا حواست به پات باشه. صد بار گفتم دمپایی پات کن.
و بدون اینکه حواسش به حال من باشه بغلم زد و منو روی صندلی نشوند.
جارو و خاک انداز و برداشت و در حالی که خرده شیشه ها رو جمع میکرد گفت
_آخر هفته ی دیگه جشنه!!ارباب به خاطر این خبر کل دو اهالی و قراره سور بده.
چونه م لرزید و سرمو بین دستام گرفتم.
🍁 🍁 🍁
تند دویدم توی اتاق و درو بستم. گفتم
_الان میام میز شام و می چینم.
صدایی ازش نشنیدم. در کمدم و باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم. از بار آخری که مجبورم کرد لباس بسته توی خونه نپوشم سمت بلوز شلوار نرفته بودم و با اینکه عادت نداشتم اما مجبور بودم همیشه لباسای باز بپوشم.
تاپ دامنم و از توی کمد در آوردم و پوشیدم. به جای آرایش فقط کرم مرطوب زدم.
نگاهی توی آینه به خودم انداختم. طوری بودم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و آب از آب تکون نخورده اما من فقط خودم می دونستم که یه چیزی توی دلم شکسته.
از اتاق بیرون رفتم.روی مبل لم داده بود و سرش توی موبایلش... با صدای باز شدن در نگاهم کرد و گفت
_ضعف کردم.وقتی یه فسقلی و بگیری همین میشه دیگه....نه میاد استقبالت با یه آغوش گرم نه غذاش آماده ست...
داشت شوخی میکرد اما من جدی ادامه ی حرفشو گرفتم
_اجاقشم کوره تازه.
ساکت شد.در حالی که می رفتم توی آشپزخونه گفتم
_کم و کسری های دلتون فرداشب برطرف میشه.
فرداشب،شب جمعه بود و طبق معمول خان زاده باید میرفتن روستا پیش عروس تازه شون...
چند دقیقه بعد صداش و از نزدیک خودم شنیدم
_آیلین...
در حالی که سرمو گرم کرده بودم گفتم
_هممم؟
_فرداشب نمیرم.
با لبخند کم جونی گفتم
_خوب برید منتظره!گناه داره اونم.
با من و من گفت
_اممم...فردا نمیرم اما شنبه با هم میریم.
تند برگشتم و گفتم
_چرا؟
نمیدونم چرا انقدر دست دست میکرد. نگاهش و ازم گرفت و گفت
_حامله ست...
لیوان توی دستم افتاد... نگران گفت
_چی شد؟چی کار کردی ای بابا حواست به پات باشه. صد بار گفتم دمپایی پات کن.
و بدون اینکه حواسش به حال من باشه بغلم زد و منو روی صندلی نشوند.
جارو و خاک انداز و برداشت و در حالی که خرده شیشه ها رو جمع میکرد گفت
_آخر هفته ی دیگه جشنه!!ارباب به خاطر این خبر کل دو اهالی و قراره سور بده.
چونه م لرزید و سرمو بین دستام گرفتم.
🍁 🍁 🍁
۷.۰k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.