خان زاده پارت86
#خان_زاده #پارت86
* * * *
از ماشین پیاده شدم و نگاهم و دور تا دور روستا انداختم.
اهورا ماشین و دور زد. کنارم ایستاد و خواست دستم و بگیره که مانع شدم و گفتم
_زنت میبینه،حامله ست خوب نیست ناراحت بشه.
خیره نگام کرد و خواست حرفی بزنه که صدای مادرش بلند شد
_الهی قربون قد و قامتت برم مادر خوش اومدی...مبارکه... مبارکه پسرم.
بغلش کرد و گفت
_از اولی شانس نیاوردی مادر اما مهتاب قشنگم جبران کرد برات.ماشالا ویارشم به ترشی گرفته یه پسر تو راه داریم.
دستم دور کیف سفت شد...مادرش دستشو گرفت و انگار که من وجود ندارم گفت
_بیا... بیا زن تو ببین!
اهورا دستش و از دست مادرش بیرون کشید و گفت
_خسته ی راهیم ما،میخوام که استراحت کنیم.
پشت بند حرفش دستم و گرفت.
_مگه میشه همچین چیزی پسرم؟عروست چشم به راهته. من آیلینو میبرم استراحت کنه تو یه سر به خانومت بزن.
اهورا کلافه خواست حرفی بزنه که گفتم
_حق با مادرجونه،شما برید منم میرم استراحت کنم.
این بار حتی مهلت حرف زدن هم به اهورا نداد و پسرشو دنبال خودش کشوند. به سختی بغضم و قورت دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
با کلی وقت تلف کردن اون اطراف بالاخره یه کم آروم شدم و رفتم داخل.
چشمم روی اتاقشون موند. همون اتاقی بود که شب حجله خودم براشون آماده کردم.
پاهام ناخواه به همون سمت کشیده شد و از لای در نگاهی کردم.
چشمام سیاه شد وقتی اون دختر و توی بغلش دیدم....
دست مردونه ای که مال من بود حالا داشت شکم اونو نوازش میکرد.
اشکم سرازیر شد و تند از در فاصله گرفتم.
وارد اتاق دیگه شون شدم. درو بستم و همون جا سر خوردم و جلوی دهنمو گرفتم تا صدای گریه کردنم و کسی نشنوه.
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * *
از ماشین پیاده شدم و نگاهم و دور تا دور روستا انداختم.
اهورا ماشین و دور زد. کنارم ایستاد و خواست دستم و بگیره که مانع شدم و گفتم
_زنت میبینه،حامله ست خوب نیست ناراحت بشه.
خیره نگام کرد و خواست حرفی بزنه که صدای مادرش بلند شد
_الهی قربون قد و قامتت برم مادر خوش اومدی...مبارکه... مبارکه پسرم.
بغلش کرد و گفت
_از اولی شانس نیاوردی مادر اما مهتاب قشنگم جبران کرد برات.ماشالا ویارشم به ترشی گرفته یه پسر تو راه داریم.
دستم دور کیف سفت شد...مادرش دستشو گرفت و انگار که من وجود ندارم گفت
_بیا... بیا زن تو ببین!
اهورا دستش و از دست مادرش بیرون کشید و گفت
_خسته ی راهیم ما،میخوام که استراحت کنیم.
پشت بند حرفش دستم و گرفت.
_مگه میشه همچین چیزی پسرم؟عروست چشم به راهته. من آیلینو میبرم استراحت کنه تو یه سر به خانومت بزن.
اهورا کلافه خواست حرفی بزنه که گفتم
_حق با مادرجونه،شما برید منم میرم استراحت کنم.
این بار حتی مهلت حرف زدن هم به اهورا نداد و پسرشو دنبال خودش کشوند. به سختی بغضم و قورت دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
با کلی وقت تلف کردن اون اطراف بالاخره یه کم آروم شدم و رفتم داخل.
چشمم روی اتاقشون موند. همون اتاقی بود که شب حجله خودم براشون آماده کردم.
پاهام ناخواه به همون سمت کشیده شد و از لای در نگاهی کردم.
چشمام سیاه شد وقتی اون دختر و توی بغلش دیدم....
دست مردونه ای که مال من بود حالا داشت شکم اونو نوازش میکرد.
اشکم سرازیر شد و تند از در فاصله گرفتم.
وارد اتاق دیگه شون شدم. درو بستم و همون جا سر خوردم و جلوی دهنمو گرفتم تا صدای گریه کردنم و کسی نشنوه.
🍁 🍁 🍁 🍁
۹.۰k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.