🍁Part 78🍁
🍁Part_78🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
صبح بلند شدم ارسلان نبود لباس پوشیدم
رفتم دستشویی کارای مربوطه رو انجام دادم و موهامو دم اسبی بستم و یه آرایش ساده کردم و رفتم پایین دیدم میز صبحونه خیلی مفصل چیده رو میز و یه برگه رو میز بود
توش نوشته بود:
صب بخیر خانوم کوچولو
من شرکتم این مدت که نبودم منشی همش زنگ میزد و میگفت شرکت رو هواس و از این حرفا
عشقم کارای شرکت خیلی زیاده و فک کنم طول بکشه یکنگم دیر بيام .
با عشق ارسلانی که عاشقته
(پایان .)
دیانا:لبخندی روی لبم نقش بست
صبحونمو خوردم و یکم خونه رو مرتب کردم و فیلم دیدم تو خونه یکم خوراکی بود با فیلم چسبید
بعد فیلم حپجلد خوراکی هارو جمع کردم و
زنگ زدم به نیکا و بقیه دخترا که بریم بیرون اونام گفتن باشه
رفتم یکی از لباسایی که دیروز خریده بودیم با ارسلان رو پوشیدم
شلوار کارگو دوست داشتم
یه کارگو مشکی پوشیدم و هنوز نیم تنه دیشب تنم بود پیرن سفید و پوشیدم روش و کلاه گذاشتم و آرایش دخترونه کردم و گوشیم رو گرفتم دستم که برم گوشیم زنگ خورد
مهشاد بود گفت دم در منتظره با بقیه دخترا رفتم کفش پوشیدم و رفتم پایین تو ماشین نشستم
دخترا:سلام
دیانا:سلام چطورین مادر آینده چطوره؟...لپ نیکا رو کشیدم
مهشاد:خب کجا بریم؟
پانیذ:بریم رستوران
نیکا:وای هوس جوجه کباب کردممم🥺
مهشاد:پس تربچه ی خاله مهشاد جوجه کباب میخواد؟مهمون خودمین همتون
اتوسا:میگم بعدش بریم بام؟🥺
پانیذ:راس میگه بریم باممم🥺
مهشاد:تا وقتی که ماشین محراب دست منه میتونیم کل تهران و بگردیم تازه کارتشم ازش قاپیدم😈
دیانا:بابا بنازم به این هوش پس باید بعدش پاساژم بریم چون من خودم که یکم خرید دارم😁
اتوسا:آره منم لباس مجلسی هام و همرو پوشیدم ولی امیر همیشه کارتشو میده به من😌
دیانا:منم دیشب کارت ارسلان و خالی کردممم🥹
بقیه:😐
دیانا:بعد از کلی گشتن ساعت 10 شد و مهشاد ما رو رسوند و خودشم رفت
رفتم تو عمارت و رفتم تو اتاق و کلاهمو در آوردم و راه افتادم به سمت حیاط عمارت و توی راه دکمه های پیرهنمو باز کردم و نشستم رو تاب و آروم آروم تاب میخوردم و تو اینستا میگشتم چرا ارسلان نیومد یعنی اینقد کاراش زياد بوده🥺
هووف بلند شدم سرگردون کل حیاط و چند باری متر کردم و بعد خسته شدم نشستم رو صندلی و سرم و گذاشتم رو میز و چشام سنگین شد و خوابم برد
🦇ارسلان🦇
ساعت نزدیکای دو بود که دیگه رفتم خونه
وقتی اومدم تو دیدم دیانا سرش رو میزه و خوابیده
آروم بغلش کردم و بردمش بالا که تکونی خورد و
تو حالا خواب و بیداری گفت
دیانا:ارسلان دیر کردی
ارسلان:دستاشو دور گردنم حلقه کرد
سرمو خم کردم پیشونیشو بوسیدم و بردمش گذاشتمش رو تخت و خودمم کنارش خوابیدم هوا گرم بود اسپیلر و روشن کردم و تا درجه آخر زیادش کردم و لباسمو عوض کردم ولی پیرهن نپوشیدم پیرهن دکمه ای دیانا هم در آوردم و بغلش کردم و خستگی هایی ک امروز تو شرکت داشتم از بین رفت
کم کم چشام گرم شد و خوابیدم
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
صبح بلند شدم ارسلان نبود لباس پوشیدم
رفتم دستشویی کارای مربوطه رو انجام دادم و موهامو دم اسبی بستم و یه آرایش ساده کردم و رفتم پایین دیدم میز صبحونه خیلی مفصل چیده رو میز و یه برگه رو میز بود
توش نوشته بود:
صب بخیر خانوم کوچولو
من شرکتم این مدت که نبودم منشی همش زنگ میزد و میگفت شرکت رو هواس و از این حرفا
عشقم کارای شرکت خیلی زیاده و فک کنم طول بکشه یکنگم دیر بيام .
با عشق ارسلانی که عاشقته
(پایان .)
دیانا:لبخندی روی لبم نقش بست
صبحونمو خوردم و یکم خونه رو مرتب کردم و فیلم دیدم تو خونه یکم خوراکی بود با فیلم چسبید
بعد فیلم حپجلد خوراکی هارو جمع کردم و
زنگ زدم به نیکا و بقیه دخترا که بریم بیرون اونام گفتن باشه
رفتم یکی از لباسایی که دیروز خریده بودیم با ارسلان رو پوشیدم
شلوار کارگو دوست داشتم
یه کارگو مشکی پوشیدم و هنوز نیم تنه دیشب تنم بود پیرن سفید و پوشیدم روش و کلاه گذاشتم و آرایش دخترونه کردم و گوشیم رو گرفتم دستم که برم گوشیم زنگ خورد
مهشاد بود گفت دم در منتظره با بقیه دخترا رفتم کفش پوشیدم و رفتم پایین تو ماشین نشستم
دخترا:سلام
دیانا:سلام چطورین مادر آینده چطوره؟...لپ نیکا رو کشیدم
مهشاد:خب کجا بریم؟
پانیذ:بریم رستوران
نیکا:وای هوس جوجه کباب کردممم🥺
مهشاد:پس تربچه ی خاله مهشاد جوجه کباب میخواد؟مهمون خودمین همتون
اتوسا:میگم بعدش بریم بام؟🥺
پانیذ:راس میگه بریم باممم🥺
مهشاد:تا وقتی که ماشین محراب دست منه میتونیم کل تهران و بگردیم تازه کارتشم ازش قاپیدم😈
دیانا:بابا بنازم به این هوش پس باید بعدش پاساژم بریم چون من خودم که یکم خرید دارم😁
اتوسا:آره منم لباس مجلسی هام و همرو پوشیدم ولی امیر همیشه کارتشو میده به من😌
دیانا:منم دیشب کارت ارسلان و خالی کردممم🥹
بقیه:😐
دیانا:بعد از کلی گشتن ساعت 10 شد و مهشاد ما رو رسوند و خودشم رفت
رفتم تو عمارت و رفتم تو اتاق و کلاهمو در آوردم و راه افتادم به سمت حیاط عمارت و توی راه دکمه های پیرهنمو باز کردم و نشستم رو تاب و آروم آروم تاب میخوردم و تو اینستا میگشتم چرا ارسلان نیومد یعنی اینقد کاراش زياد بوده🥺
هووف بلند شدم سرگردون کل حیاط و چند باری متر کردم و بعد خسته شدم نشستم رو صندلی و سرم و گذاشتم رو میز و چشام سنگین شد و خوابم برد
🦇ارسلان🦇
ساعت نزدیکای دو بود که دیگه رفتم خونه
وقتی اومدم تو دیدم دیانا سرش رو میزه و خوابیده
آروم بغلش کردم و بردمش بالا که تکونی خورد و
تو حالا خواب و بیداری گفت
دیانا:ارسلان دیر کردی
ارسلان:دستاشو دور گردنم حلقه کرد
سرمو خم کردم پیشونیشو بوسیدم و بردمش گذاشتمش رو تخت و خودمم کنارش خوابیدم هوا گرم بود اسپیلر و روشن کردم و تا درجه آخر زیادش کردم و لباسمو عوض کردم ولی پیرهن نپوشیدم پیرهن دکمه ای دیانا هم در آوردم و بغلش کردم و خستگی هایی ک امروز تو شرکت داشتم از بین رفت
کم کم چشام گرم شد و خوابیدم
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
۹.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.