معجزه ( پارت دوازدهم)
معجزه ( پارت دوازدهم)
* ویو ا/ت *
اهنگ تو گوشم بود و منم دست خودم نبود از کنار پنجره بلند شدم و بدنم و تکون میدادم....( میرقصید🗿) یهو جو گرفتم و بالا و پایین میپریدم...خیلی آهنگش خوب بود....انگارتوی رویا بودم....!
ا/ت : یسسسسس.....! ( 🗿)
( ا/ت داشت با اهنگ میخوند و میرقصید)
* نیم ساعت بعد *
انقدر خسته شدم...که نگو!
رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه درست کردم...نشستم رو تخت....و کتاب موردعلاقم رو برداشتم و بقیه صفحاتش رو خوندم....دیگه نزدیک های شب بود...چشمام درد میکرد...خیلی صفحه خوانده بودم!
ا/ت : هوفففف... خدا! خیلی خسته شدممم!
رفتم تو حموم و یه دوش گرفتم...موهامو تو حوله پیچیدم و یه روتین پوستی کوتاهی کردم...از تو یخچال یه آب آوردم و گذاشتم کنار تختم....پتو رو کشیدم رو خودم...که یهو بیهوش شدم....از خستگی!
* صبح ، ویو شوگا *
صبح شد و بیدار شدم....هنوز چشمام سنگین بود....منم پاشدم و کارای لازم رو کردم...رفتم پایین تا صبحانه بخورم....برام غذا رو آوردن و یهو چشمم به ا/ت خورد! داشت بایه پسر حرف میزد...انگار باهاش گرم گرفته بود!
داشتم نگاش میکردم که اون برگشت و نگام کرد...تا من و دید سریع اومد پیشم....
ا/ت : سلام شوگا...
شوگا : ( لبخند ) سلام صبح بخر...! تنها بودن بهت کمک کرد؟
ا/ت : آره...خیلی!
شوگا : ( خنده ) پس که اینطور...بیا پیشم بشین...صبحونه مهمون من باش!
ا/ت : خیلی ممنون!
بچه هاااا انقدر سناریو درخواست ندید🗿
وایسید این فیک تموم بشه بعد سناریو میزارم🗿
* ویو ا/ت *
اهنگ تو گوشم بود و منم دست خودم نبود از کنار پنجره بلند شدم و بدنم و تکون میدادم....( میرقصید🗿) یهو جو گرفتم و بالا و پایین میپریدم...خیلی آهنگش خوب بود....انگارتوی رویا بودم....!
ا/ت : یسسسسس.....! ( 🗿)
( ا/ت داشت با اهنگ میخوند و میرقصید)
* نیم ساعت بعد *
انقدر خسته شدم...که نگو!
رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه درست کردم...نشستم رو تخت....و کتاب موردعلاقم رو برداشتم و بقیه صفحاتش رو خوندم....دیگه نزدیک های شب بود...چشمام درد میکرد...خیلی صفحه خوانده بودم!
ا/ت : هوفففف... خدا! خیلی خسته شدممم!
رفتم تو حموم و یه دوش گرفتم...موهامو تو حوله پیچیدم و یه روتین پوستی کوتاهی کردم...از تو یخچال یه آب آوردم و گذاشتم کنار تختم....پتو رو کشیدم رو خودم...که یهو بیهوش شدم....از خستگی!
* صبح ، ویو شوگا *
صبح شد و بیدار شدم....هنوز چشمام سنگین بود....منم پاشدم و کارای لازم رو کردم...رفتم پایین تا صبحانه بخورم....برام غذا رو آوردن و یهو چشمم به ا/ت خورد! داشت بایه پسر حرف میزد...انگار باهاش گرم گرفته بود!
داشتم نگاش میکردم که اون برگشت و نگام کرد...تا من و دید سریع اومد پیشم....
ا/ت : سلام شوگا...
شوگا : ( لبخند ) سلام صبح بخر...! تنها بودن بهت کمک کرد؟
ا/ت : آره...خیلی!
شوگا : ( خنده ) پس که اینطور...بیا پیشم بشین...صبحونه مهمون من باش!
ا/ت : خیلی ممنون!
بچه هاااا انقدر سناریو درخواست ندید🗿
وایسید این فیک تموم بشه بعد سناریو میزارم🗿
۱۷.۸k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.