خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۳
خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۳
از دید نویسنده (همون تینی خُله:|)
نامجون: چیشد ته چرا برگشتی؟!
با صدای گرفته ای بی حال جوابشو داد: میخواد تنها باشه
کوک: تهیونگ تو خوبی؟
ته: نه..
جیم: چی بهت گفت؟
ته: هیچی ..
اعضا با چهره ای نگران به حال درهمعه تهیونگ خیره شدند.
میدونستند چی باعث این حالش شده.. یقین داشتند بحثی بینشون به وجود اومده
اما تهیونگ میخواست اون رو مخفی کنه.. اعضا از صحبت های عشقش میپرسیدند و اون فقط سری تکون میداد و سوالاتشون رو بی پاسخ میگذاشت..
خودش نمیدونست چی میخواست.. اما به یک چیز مطمئن بود، عشقش برای دومین بار با بی رحمی غرورش رو شکوند.. دوباره ترکش کرد.. دوباره پسش زد و این موضوع دلیله حاله خرابش شده بود، بارها از خودش پرسیده بود که (آیا وانیا ارزشش رو داره؟) اما هیچ جوابی تو ذهنش به وجود نمیومد!
میخواست خودشو قانع کنه.. میخواست روی این عشق یکطرفه سرپوش بذاره.. با خودش حرف بزنه.. بگه وانیا به من بی حس نیست.. اون منو دوست داره.. من از دور مواظبشم
اما انگار با این حرکت آخر متوجه شد که تو قلب وانیا جایی برای اون وجود نداره
وانیا حاضر نیست مثله تهیونگ غرورشو زیره پا بذاره.. اما تا حالا هیچوقت نگفته که عشق تهیونگ رو قبول نداره
پوزخندی رو لبش نشست
تو دلش گفت: چه فایده؟! دیگه بسمه.. دیگه مزاحم کاراش نمیشم.. بسه هر چقدر که شکستم! بذار زندگیشو کنه، من فقط یه آدمه اضافی ام
از روی صندلی بلند شد و به سمت ون رفت.
اعضا از این حرکت یهوییش جا خوردند و به دنبالش راه افتادند.
خبری از نیک.. دوست ۲۰ ساله ی وانیا نبود.
اما برای خوده تهیونگ هم مهم نبود.. انگار دیگه هیچ مسئله ای که مربوط به وانیا بود براش مهم نبود.
کوک: ته؟؟ کجا میری؟؟
ته: فرودگاه
نامجون: کجا؟؟؟
ته: برمیگردم کره
جیم: چرا؟؟
ته: هرجایی که نفسش تو هوا باشه حالمو بد میکنه
شوگا: چی داری میگی؟
تهیونگ کنترل خودشو از دست میده و با صدای بلند داد میزنه: من براش چی کم گذاشتم؟.. عشق خواست بهش دادم، تنهایی خواست بهش دادم، وقت خواست بهش دادم، سرپناه خواست بهش دادم، حتی اگه خودمم میخواست بهش میدادم! من قلبمو بهش دادم.. اما قلبمو مچاله کرد
بلند تر از قبل فریاد میزنه و میگه: اون قلب منو مچاله کرددد.. لهش کرد.. خوردش کرد.. با خاک یکسانش کرد.. فهمیدید؟؟؟؟ دیگه برای تهیونگ قلبی نموند! دیگه حسی نموند! دیگه جونی نموند..
با صدایی پر از بغض ادامه میده: اون تهیونگتون رو کشت.. کشت.. حسشو کشت.. اوون لعنتییییی کشتت!
اشکای ته جاری میشه و کوک اون رو در آغوش میگیره
سرشو رو سینهاش میذاره و آروم موهای نارنجی رنگش رو نوازش میکنه و میگه: هیس.. آروم باش
ته: چجوری آروم باشم؟؟ جونگکوک چقدر بِکِشم؟ تا کی ساکت بمونم؟
کوک: هیس.. عیبی نداره یه کاریش میکنیم
از دید نویسنده (همون تینی خُله:|)
نامجون: چیشد ته چرا برگشتی؟!
با صدای گرفته ای بی حال جوابشو داد: میخواد تنها باشه
کوک: تهیونگ تو خوبی؟
ته: نه..
جیم: چی بهت گفت؟
ته: هیچی ..
اعضا با چهره ای نگران به حال درهمعه تهیونگ خیره شدند.
میدونستند چی باعث این حالش شده.. یقین داشتند بحثی بینشون به وجود اومده
اما تهیونگ میخواست اون رو مخفی کنه.. اعضا از صحبت های عشقش میپرسیدند و اون فقط سری تکون میداد و سوالاتشون رو بی پاسخ میگذاشت..
خودش نمیدونست چی میخواست.. اما به یک چیز مطمئن بود، عشقش برای دومین بار با بی رحمی غرورش رو شکوند.. دوباره ترکش کرد.. دوباره پسش زد و این موضوع دلیله حاله خرابش شده بود، بارها از خودش پرسیده بود که (آیا وانیا ارزشش رو داره؟) اما هیچ جوابی تو ذهنش به وجود نمیومد!
میخواست خودشو قانع کنه.. میخواست روی این عشق یکطرفه سرپوش بذاره.. با خودش حرف بزنه.. بگه وانیا به من بی حس نیست.. اون منو دوست داره.. من از دور مواظبشم
اما انگار با این حرکت آخر متوجه شد که تو قلب وانیا جایی برای اون وجود نداره
وانیا حاضر نیست مثله تهیونگ غرورشو زیره پا بذاره.. اما تا حالا هیچوقت نگفته که عشق تهیونگ رو قبول نداره
پوزخندی رو لبش نشست
تو دلش گفت: چه فایده؟! دیگه بسمه.. دیگه مزاحم کاراش نمیشم.. بسه هر چقدر که شکستم! بذار زندگیشو کنه، من فقط یه آدمه اضافی ام
از روی صندلی بلند شد و به سمت ون رفت.
اعضا از این حرکت یهوییش جا خوردند و به دنبالش راه افتادند.
خبری از نیک.. دوست ۲۰ ساله ی وانیا نبود.
اما برای خوده تهیونگ هم مهم نبود.. انگار دیگه هیچ مسئله ای که مربوط به وانیا بود براش مهم نبود.
کوک: ته؟؟ کجا میری؟؟
ته: فرودگاه
نامجون: کجا؟؟؟
ته: برمیگردم کره
جیم: چرا؟؟
ته: هرجایی که نفسش تو هوا باشه حالمو بد میکنه
شوگا: چی داری میگی؟
تهیونگ کنترل خودشو از دست میده و با صدای بلند داد میزنه: من براش چی کم گذاشتم؟.. عشق خواست بهش دادم، تنهایی خواست بهش دادم، وقت خواست بهش دادم، سرپناه خواست بهش دادم، حتی اگه خودمم میخواست بهش میدادم! من قلبمو بهش دادم.. اما قلبمو مچاله کرد
بلند تر از قبل فریاد میزنه و میگه: اون قلب منو مچاله کرددد.. لهش کرد.. خوردش کرد.. با خاک یکسانش کرد.. فهمیدید؟؟؟؟ دیگه برای تهیونگ قلبی نموند! دیگه حسی نموند! دیگه جونی نموند..
با صدایی پر از بغض ادامه میده: اون تهیونگتون رو کشت.. کشت.. حسشو کشت.. اوون لعنتییییی کشتت!
اشکای ته جاری میشه و کوک اون رو در آغوش میگیره
سرشو رو سینهاش میذاره و آروم موهای نارنجی رنگش رو نوازش میکنه و میگه: هیس.. آروم باش
ته: چجوری آروم باشم؟؟ جونگکوک چقدر بِکِشم؟ تا کی ساکت بمونم؟
کوک: هیس.. عیبی نداره یه کاریش میکنیم
۱۵.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.