خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۵
خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۵
در با شدت باز شد و نزدیک بود تعادلمو از دست بدمو بیوفتم زمین که یکی نگه ام داشت..
- وانیا؟! خودتی؟؟
+تو..تو اینجا چیکار میکنی؟ مامان بابام کجان؟
- کی از کره برگشتی؟
+میگم مامان بابام کجااان؟؟؟؟؟؟
- یعنی چی کجان؟! اونا مردن!
+نه..نه.. م..من صداشونو شنیدم
- وانیا تمومش کن!
دستامو مشت کردم و به سینهاش کوبیدم: تو داری دروغ میگی!!!!
- میگم مامان بابا مردن!!! یک ساله پیش
رو زانوهام نشستمو زجه زدم.. نمیدونم اما انگار حسشون میکردم.. انگار مرگشونو قبول نداشتم
- هی دختر؟ تو چت شده؟ این چه سر و وضعیه؟
+تو کی از لندن برگشتی؟!
- سه ماهی میشه تو این خونه زندگی میکنم ..
+اینجا زندگی میکنی؟!
- آره.. فکر میکردم تو هم اینجا باشی که نیکا بهم گفت خیلی وقته رفتی
+چی باعث شد دنبال من بگردی؟
- یعنی میگی نباید دنباله دختر عموی خُلم میگشتم؟
+به خودت دورغ نگو!
- یک ساله پیش از بانک بهم زنگ زدن، گفتن که عمو و زنعمو مردن و چون دخترشون ارث رو قبول نکرده، ارث به من میرسه
+تو هم با کله قبول کردی، نه؟
- پس اون شرکت پدرت پلمپ میشد؟!
+ادعای برادری نکن که تو خیلی وقته برام مردی!
- تو هنوز هم برام مثه خواهرمی
+آره یادمه کی تو اون مهمونی چجوری هیز نگام میکرد..
- وانی از حده خودت نگذر! من تنها عضوه خانواده ی توعم
+میخوام که نباشی!
- چرا نمیفهمی؟؟؟؟ من در به در تو کره دنبالت گشتم
+برای؟
- برای اینکه نگرانت بودم.. حتی از آرتین هم سراغتو گرفتم
+اسم اون عوضی رو جلو روم نیار!!
- منظورت نامزدته؟
+ واژه ی سابق هم بهش اضافه کن، نامزدم نه.. نامزده سابقم
- حالا سابق یا ناسابق چه فرقی میکنه؟!
+اومدنم به این خونه از همون اول اشتباه بود
خواستم از در خارج بشم که بازومو به چنگ کشید: نمیخوام دوباره از دستت بدم
+معلوم هست چه مرگته؟؟؟؟؟
- حرفای آرتین حقیقت داره؟ تو واقعا با ۷ تا پسر زندگی میکنی؟
+فضولم تویی؟!
- از کی انقدر هرزه شدی؟
+دستتو بکش کنار.. به تو هیچ ربطی نداره!
- پس خودتم کاراتو قبول داری.. حالا کاش یکی بود دوتا بود خانوم از ۷ تا پسررر کام میگیره..
نمیدونم چی شد.. چطوری دستم بالا اومد و روی صورتش فرود اومد.. کِی یه طرف صورتش سرخ شد.. کی اثر انگشتام روی صورتش موند.. هیچی نفهمیدم..
تنها چیزی که یادم بود خشمی بود که از توهین به پاکیم زبانه کشید و در یک لحظه تمام اون اتفاقات رخ داد..
با نگاهی شماتت بار بهم خیره شد و دستش رو روی صورتش گذاشت
با بغض گفتم: تو حق نداری اینجوری احساساتمو خورد کنی! تو هیچ حقی نداررررری!
.....
.
.
.
.
.
.
.
در با شدت باز شد و نزدیک بود تعادلمو از دست بدمو بیوفتم زمین که یکی نگه ام داشت..
- وانیا؟! خودتی؟؟
+تو..تو اینجا چیکار میکنی؟ مامان بابام کجان؟
- کی از کره برگشتی؟
+میگم مامان بابام کجااان؟؟؟؟؟؟
- یعنی چی کجان؟! اونا مردن!
+نه..نه.. م..من صداشونو شنیدم
- وانیا تمومش کن!
دستامو مشت کردم و به سینهاش کوبیدم: تو داری دروغ میگی!!!!
- میگم مامان بابا مردن!!! یک ساله پیش
رو زانوهام نشستمو زجه زدم.. نمیدونم اما انگار حسشون میکردم.. انگار مرگشونو قبول نداشتم
- هی دختر؟ تو چت شده؟ این چه سر و وضعیه؟
+تو کی از لندن برگشتی؟!
- سه ماهی میشه تو این خونه زندگی میکنم ..
+اینجا زندگی میکنی؟!
- آره.. فکر میکردم تو هم اینجا باشی که نیکا بهم گفت خیلی وقته رفتی
+چی باعث شد دنبال من بگردی؟
- یعنی میگی نباید دنباله دختر عموی خُلم میگشتم؟
+به خودت دورغ نگو!
- یک ساله پیش از بانک بهم زنگ زدن، گفتن که عمو و زنعمو مردن و چون دخترشون ارث رو قبول نکرده، ارث به من میرسه
+تو هم با کله قبول کردی، نه؟
- پس اون شرکت پدرت پلمپ میشد؟!
+ادعای برادری نکن که تو خیلی وقته برام مردی!
- تو هنوز هم برام مثه خواهرمی
+آره یادمه کی تو اون مهمونی چجوری هیز نگام میکرد..
- وانی از حده خودت نگذر! من تنها عضوه خانواده ی توعم
+میخوام که نباشی!
- چرا نمیفهمی؟؟؟؟ من در به در تو کره دنبالت گشتم
+برای؟
- برای اینکه نگرانت بودم.. حتی از آرتین هم سراغتو گرفتم
+اسم اون عوضی رو جلو روم نیار!!
- منظورت نامزدته؟
+ واژه ی سابق هم بهش اضافه کن، نامزدم نه.. نامزده سابقم
- حالا سابق یا ناسابق چه فرقی میکنه؟!
+اومدنم به این خونه از همون اول اشتباه بود
خواستم از در خارج بشم که بازومو به چنگ کشید: نمیخوام دوباره از دستت بدم
+معلوم هست چه مرگته؟؟؟؟؟
- حرفای آرتین حقیقت داره؟ تو واقعا با ۷ تا پسر زندگی میکنی؟
+فضولم تویی؟!
- از کی انقدر هرزه شدی؟
+دستتو بکش کنار.. به تو هیچ ربطی نداره!
- پس خودتم کاراتو قبول داری.. حالا کاش یکی بود دوتا بود خانوم از ۷ تا پسررر کام میگیره..
نمیدونم چی شد.. چطوری دستم بالا اومد و روی صورتش فرود اومد.. کِی یه طرف صورتش سرخ شد.. کی اثر انگشتام روی صورتش موند.. هیچی نفهمیدم..
تنها چیزی که یادم بود خشمی بود که از توهین به پاکیم زبانه کشید و در یک لحظه تمام اون اتفاقات رخ داد..
با نگاهی شماتت بار بهم خیره شد و دستش رو روی صورتش گذاشت
با بغض گفتم: تو حق نداری اینجوری احساساتمو خورد کنی! تو هیچ حقی نداررررری!
.....
.
.
.
.
.
.
.
۱۰.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.