خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۲
خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۲
از دید وانیا
با عصبانیت از رستوران خارج شدمو اعضا هم دنبالم میدوییدن
نمیدونم چرا، ولی انتظار داشتم اعضا به تولدم اهمیت بدن..
حتی تا آخره روز منتظر بودم که شاید میخوان سوپرایزم کنن ولی حتی تولدمم تموم شده بود!
دیروز تولدم بود و من یه روزه کامل به فکری که شاید اعضا برای سوپرایزم برنامهای چیده باشن گذروندم.
ولی دریغ از یه تبریک خشک و ساده!
یعنی واقعا یادشون نبود؟!
ته: وانیااا؟؟ صبر کن!
اشکامو با پشت دستم پاک کردم
هیچوقت از تولدم خوشم نمیومد اما با وجوده بیتیاس توی زندگیم فکر میکردم دیگه تنها نیستم و چند نفر هستن که بهم اهمیت بدن اما... انگار اشتباه میکردم
با اومدن تهیونگ متوجه شدم که بقیه ی اعضا هم از رستوران خارج شدن و تا این وره خیابون همراهم دوییدن.
ته: اوههه.. نفسم گرفت..
+برو کنار تهیونگ میخوام تنها باشم
ته: اوه بیبی، حالا یه تولده این حرفارو که نداره
+گفتم برو کنار ته
ته: برام بخنددد.. اول بخند تا برم
+گفتم گمشوووو کناررررر
ته: حالا چرا داد میزنی گربه ی وحشی، هیسسس همه دارن نگامون میکنن
+ازت بدم میادددد! تنهام بذار
ته: اه اه دروغ به عشقت؟!
+تو عشقم نیستی!!! ولم کن
ته: ولی تو که عشقمی
+تهیونگ ولم کن میخوام برم
ته: کجا بری؟
کفری شدمو از ته دل فریاد زدم: هر جایی که توی لعنتی نباشی!!!!!!
دستاش دوره کمرم ول شد و منو آزاد کرد.
فرصت نکردم حتی به عکس العملش نگاه کنم فقط میخواستم از اونجا دور بشم، از همه دور بشم، از دنیا دور بشم!
اما شنیدم، صدای شکستنشو شنیدم
انتظار این جمله رو نداشت، منم انتظارشو نداشتم
این حرفم راست نبود
فقط میخواستم از من فاصله بگیره!
شاید برای همین همچین حرفی از دهنم خارج شد.. تهیونگ ببخش منو، باور کن دروغ گفتم.. فکرتو مشغول نکن، فقط منو توی غم تنهاییم رها کن.. بذار توو حماقتام دست و پا بزنم، راحتم بذار شاید با راحتی بتونم قصه ای که یک ساله توی این قلب محفوظه رو فریاد بزنم!
تو هیچی از من نمیدونی.. قضاوتم نکن.. تو هنوز هیچی نمیدونی... نخواه بدونی... تو نمیدونی... تو هیچییییی نمیدونی...
از دید وانیا
با عصبانیت از رستوران خارج شدمو اعضا هم دنبالم میدوییدن
نمیدونم چرا، ولی انتظار داشتم اعضا به تولدم اهمیت بدن..
حتی تا آخره روز منتظر بودم که شاید میخوان سوپرایزم کنن ولی حتی تولدمم تموم شده بود!
دیروز تولدم بود و من یه روزه کامل به فکری که شاید اعضا برای سوپرایزم برنامهای چیده باشن گذروندم.
ولی دریغ از یه تبریک خشک و ساده!
یعنی واقعا یادشون نبود؟!
ته: وانیااا؟؟ صبر کن!
اشکامو با پشت دستم پاک کردم
هیچوقت از تولدم خوشم نمیومد اما با وجوده بیتیاس توی زندگیم فکر میکردم دیگه تنها نیستم و چند نفر هستن که بهم اهمیت بدن اما... انگار اشتباه میکردم
با اومدن تهیونگ متوجه شدم که بقیه ی اعضا هم از رستوران خارج شدن و تا این وره خیابون همراهم دوییدن.
ته: اوههه.. نفسم گرفت..
+برو کنار تهیونگ میخوام تنها باشم
ته: اوه بیبی، حالا یه تولده این حرفارو که نداره
+گفتم برو کنار ته
ته: برام بخنددد.. اول بخند تا برم
+گفتم گمشوووو کناررررر
ته: حالا چرا داد میزنی گربه ی وحشی، هیسسس همه دارن نگامون میکنن
+ازت بدم میادددد! تنهام بذار
ته: اه اه دروغ به عشقت؟!
+تو عشقم نیستی!!! ولم کن
ته: ولی تو که عشقمی
+تهیونگ ولم کن میخوام برم
ته: کجا بری؟
کفری شدمو از ته دل فریاد زدم: هر جایی که توی لعنتی نباشی!!!!!!
دستاش دوره کمرم ول شد و منو آزاد کرد.
فرصت نکردم حتی به عکس العملش نگاه کنم فقط میخواستم از اونجا دور بشم، از همه دور بشم، از دنیا دور بشم!
اما شنیدم، صدای شکستنشو شنیدم
انتظار این جمله رو نداشت، منم انتظارشو نداشتم
این حرفم راست نبود
فقط میخواستم از من فاصله بگیره!
شاید برای همین همچین حرفی از دهنم خارج شد.. تهیونگ ببخش منو، باور کن دروغ گفتم.. فکرتو مشغول نکن، فقط منو توی غم تنهاییم رها کن.. بذار توو حماقتام دست و پا بزنم، راحتم بذار شاید با راحتی بتونم قصه ای که یک ساله توی این قلب محفوظه رو فریاد بزنم!
تو هیچی از من نمیدونی.. قضاوتم نکن.. تو هنوز هیچی نمیدونی... نخواه بدونی... تو نمیدونی... تو هیچییییی نمیدونی...
۱۰.۴k
۲۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.