میدانی،
میدانی،
دلم میخواهد یک روز مهمان برنامه دورهمی شوم،
روی همان صندلی آبی تیره بنشینم،
متین و با وقار جواب تک تک سئوالهایش را بدهم،
از خودم بگویم و کارهایی که کردم، آسمان و ریسمان ببافم و با تماشاچیان بخندیم و مجری بارها مرا دچار چالش کند و برسد به سوال هایی که باید جواب کوتاه داشته باشد.
مخصوصا از من بپرسد: عاشق شدی؟!!!
چانه ام بلرزد و دهانم خشک شود و زبان به سقف دهان بچسبد،
تپیدن قلبم را در جمجمه ام حس کنم و از گردن به پایین به یکباره فلج شوم و چشمانم برق بزند از اشکی که در آن جمع شده است و بزور لبخندی نشان دوربین دهم و بگویم:
آره... یکبار و برای همیشه
و باز مجری برنامه بپرسد:
خب؟
و من بگویم:مطمئنا حال خوبی دارد...
به آخر برنامه که رسیدیم بگوید:
احساس خوشبختی میکنی؟!
بگویم: جز این هم مگرمیشود؟!
خاطراتش هست صبحا قبل از او از تخت جدا میشوم و چای را دم میکنم و پوست تخمه هایی که شب قبل هنگام دیدن فوتبال باهم شکاندیمیشان را از روی میز جمع میکنم و پرده ها را کنار میزنم و درِ تراس کوچک آشپزخانه را باز میکنم تا هوای تازه صبح زمستان وارد خانه شود و کسل بودن صبحگاهی از سرش بپرد.
پالتویم را به تن میکنم و هندزفری را تا ته فرو میکنم به گوشم که به هیچ حرفی بدهکار نیست، میروم و با نان داغ برمیگردم.
حال چای دم شده و هوای خانه مطلوب است، به اتاق می روم کنارش روی تخت مینشینم و پیشانی اش را میبوسم و همانطور که بهارنارنج خشک شده ای که در دستانم هست را به جلوی بینی اش گرفته ام میگویم:
بیدااااارشو نان آور خانه...
رو به مردم میکنم و با بغض و خنده دیوانه وار میگویم: برایش لقمه میگیرم، همیشه بخاطر شوری طعم مربا سر به سرم میگذارد، خب از اول هم گفته بودم دختر آشپزی و آشپزخانه نیستم و دست و پا چلفتی در ژن هایم تزریق شده...
مقابل آینه ایستاده، عطرمعروفش را میزند و برای بار آخر که خودش را در آینده دید میزند چشمانش را به من می دوزد، همانقدر مهربان مثل همانروز اول... کُت اش را به تنش می کنم و در جیبهایش فندوق و پسته و نقل میریزم و صلوات میفرستم و مثل مادر بزرگها فوت میکنم دور سرش...
از خانه که بیرون میرود و در بسته میشود، مینشینم های های به حال خودم و خیال پردازی هایم گریه میکنم...
دلم میخواهد یک روز مهمان برنامه دورهمی شوم،
روی همان صندلی آبی تیره بنشینم،
متین و با وقار جواب تک تک سئوالهایش را بدهم،
از خودم بگویم و کارهایی که کردم، آسمان و ریسمان ببافم و با تماشاچیان بخندیم و مجری بارها مرا دچار چالش کند و برسد به سوال هایی که باید جواب کوتاه داشته باشد.
مخصوصا از من بپرسد: عاشق شدی؟!!!
چانه ام بلرزد و دهانم خشک شود و زبان به سقف دهان بچسبد،
تپیدن قلبم را در جمجمه ام حس کنم و از گردن به پایین به یکباره فلج شوم و چشمانم برق بزند از اشکی که در آن جمع شده است و بزور لبخندی نشان دوربین دهم و بگویم:
آره... یکبار و برای همیشه
و باز مجری برنامه بپرسد:
خب؟
و من بگویم:مطمئنا حال خوبی دارد...
به آخر برنامه که رسیدیم بگوید:
احساس خوشبختی میکنی؟!
بگویم: جز این هم مگرمیشود؟!
خاطراتش هست صبحا قبل از او از تخت جدا میشوم و چای را دم میکنم و پوست تخمه هایی که شب قبل هنگام دیدن فوتبال باهم شکاندیمیشان را از روی میز جمع میکنم و پرده ها را کنار میزنم و درِ تراس کوچک آشپزخانه را باز میکنم تا هوای تازه صبح زمستان وارد خانه شود و کسل بودن صبحگاهی از سرش بپرد.
پالتویم را به تن میکنم و هندزفری را تا ته فرو میکنم به گوشم که به هیچ حرفی بدهکار نیست، میروم و با نان داغ برمیگردم.
حال چای دم شده و هوای خانه مطلوب است، به اتاق می روم کنارش روی تخت مینشینم و پیشانی اش را میبوسم و همانطور که بهارنارنج خشک شده ای که در دستانم هست را به جلوی بینی اش گرفته ام میگویم:
بیدااااارشو نان آور خانه...
رو به مردم میکنم و با بغض و خنده دیوانه وار میگویم: برایش لقمه میگیرم، همیشه بخاطر شوری طعم مربا سر به سرم میگذارد، خب از اول هم گفته بودم دختر آشپزی و آشپزخانه نیستم و دست و پا چلفتی در ژن هایم تزریق شده...
مقابل آینه ایستاده، عطرمعروفش را میزند و برای بار آخر که خودش را در آینده دید میزند چشمانش را به من می دوزد، همانقدر مهربان مثل همانروز اول... کُت اش را به تنش می کنم و در جیبهایش فندوق و پسته و نقل میریزم و صلوات میفرستم و مثل مادر بزرگها فوت میکنم دور سرش...
از خانه که بیرون میرود و در بسته میشود، مینشینم های های به حال خودم و خیال پردازی هایم گریه میکنم...
۵.۸k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.