پارت1
#پارت1
ماهنقرهای
با دستای ظریف و زیباش کتابی رو از قفسه کتاب ها برداشت..
اون کتابخونه مطلق به اون بود.. پس این خیلی کارشو راحت تر میکرد...
اون به کتاب خوندن علاقه زیادی داره..
و بیشترین کتاب های کتابخونشو مطالعه کرده..
چون واقعا این کار براش بهترین سرگرمیه...
در آهسته باز شد و خدمتکاری که اونو دوست خودش میدونست وارد شد..
اما ا/ت انقدی سرگرم کتاب شده بود که اصلا متوجه اومدن اون نشد!
با صدای آرومی گفت:
_بانو.... شما اینجایین؟
ا/ت از دنیای توی کتاب بیرون اومد و نگاهشو به خدمتکار داد..
-عه.. جویونگ.. کی اومدی؟
خدمتکار آهسته به سمت بانوش اومد و کنارش نشست..
- تمام خدمتکارا از صبحه دارن دنبالتون میگردن..
با تعجب بهش چشم دوخت..
-چرا؟
خدمتکار شونه بالا داد..
- فکر میکنم پدرتون کار مهمی باهاتون دارن...
آهی از سر داد..
_نمیفهمم..
اون چه پدریه ها؟!
کدوم پدری میتونه دختره شو وادار کنه با مردی ازدواج کنه که زمانی دشمن خونیش بوده؟!
-اما بانو.. ممکنه ایندفعه..
-نه.. من میدونم ایندفعه هم همچین درخواستی ازم داره..
با بغض توی صداش ادامه داد..
-و.. میدونم که اینبار به خواستش میرسه..
اشکشو پس زد و به خدمتکار خیره شد..
-جویونگ قول میدی همیشه کنارم بمونی؟
-حتما... تا آخرین نفس و تا وقتی که زنده باشم پیش شما و وفادار شما خواهم بود بانوی من!
-یک بار دیگه ام بهت گفتم.. وقتایی که تنهاییم منو بانو صدا نکن!
خدمتکار بعد از کمی نگاه به بانوش فورا گفت:
راستشو بخواین بعضی وقتا خیلی دلم میخواد به زمان جوانیمون برگردیم...
اونموقعا خیلی به هم نزدیک بودیم...
ا/ت سرشو پایین انداخت... اون ناراحت بود.. دلش نمیخواست کسی که روزی بهترین دوستش بوده الان خدمتکارش باشه...
خدمتکار تا اینو فهمید فورا دستاشو گرفت..
-ناراحت نباش.. من خودم انتخاب گردم اینجوری زندگی کنم پس از پسش برمیام..
تو چشماش زل زد...
-به من دروغ نگو!
من خودم از همه چیز با خبرم...
میدونم چون پدرت بدهی زیادی به پدر من داشته تورو وادار به این کار کرده...
-شما.. از کجا...؟
-فکر میکنی شبایی که توی حیاط با آسمون خلوت میکنی و درد دل میکنی صداتو نمیشنوم؟
-من.. من معذرت میخوام که باعث شدم نتونین شبا آسوده بخوابین..
-مهم نیست.. الان مهم اینه که بهترین دوست من داره عذاب میکشه...
خدمتکار لبخند کمرنگی زد..
-ا/ت... تو نگران من نباش... فقط به فکر این باش که از دست زورگویی های پدرت فرار کنی..
هایییی گایز
بالاخره بعد یه مدت برگشتم🙃
اونم دست پررررر
خب نظرتونو بگین
اگ خوبه ک ادامه بدم..
ماهنقرهای
با دستای ظریف و زیباش کتابی رو از قفسه کتاب ها برداشت..
اون کتابخونه مطلق به اون بود.. پس این خیلی کارشو راحت تر میکرد...
اون به کتاب خوندن علاقه زیادی داره..
و بیشترین کتاب های کتابخونشو مطالعه کرده..
چون واقعا این کار براش بهترین سرگرمیه...
در آهسته باز شد و خدمتکاری که اونو دوست خودش میدونست وارد شد..
اما ا/ت انقدی سرگرم کتاب شده بود که اصلا متوجه اومدن اون نشد!
با صدای آرومی گفت:
_بانو.... شما اینجایین؟
ا/ت از دنیای توی کتاب بیرون اومد و نگاهشو به خدمتکار داد..
-عه.. جویونگ.. کی اومدی؟
خدمتکار آهسته به سمت بانوش اومد و کنارش نشست..
- تمام خدمتکارا از صبحه دارن دنبالتون میگردن..
با تعجب بهش چشم دوخت..
-چرا؟
خدمتکار شونه بالا داد..
- فکر میکنم پدرتون کار مهمی باهاتون دارن...
آهی از سر داد..
_نمیفهمم..
اون چه پدریه ها؟!
کدوم پدری میتونه دختره شو وادار کنه با مردی ازدواج کنه که زمانی دشمن خونیش بوده؟!
-اما بانو.. ممکنه ایندفعه..
-نه.. من میدونم ایندفعه هم همچین درخواستی ازم داره..
با بغض توی صداش ادامه داد..
-و.. میدونم که اینبار به خواستش میرسه..
اشکشو پس زد و به خدمتکار خیره شد..
-جویونگ قول میدی همیشه کنارم بمونی؟
-حتما... تا آخرین نفس و تا وقتی که زنده باشم پیش شما و وفادار شما خواهم بود بانوی من!
-یک بار دیگه ام بهت گفتم.. وقتایی که تنهاییم منو بانو صدا نکن!
خدمتکار بعد از کمی نگاه به بانوش فورا گفت:
راستشو بخواین بعضی وقتا خیلی دلم میخواد به زمان جوانیمون برگردیم...
اونموقعا خیلی به هم نزدیک بودیم...
ا/ت سرشو پایین انداخت... اون ناراحت بود.. دلش نمیخواست کسی که روزی بهترین دوستش بوده الان خدمتکارش باشه...
خدمتکار تا اینو فهمید فورا دستاشو گرفت..
-ناراحت نباش.. من خودم انتخاب گردم اینجوری زندگی کنم پس از پسش برمیام..
تو چشماش زل زد...
-به من دروغ نگو!
من خودم از همه چیز با خبرم...
میدونم چون پدرت بدهی زیادی به پدر من داشته تورو وادار به این کار کرده...
-شما.. از کجا...؟
-فکر میکنی شبایی که توی حیاط با آسمون خلوت میکنی و درد دل میکنی صداتو نمیشنوم؟
-من.. من معذرت میخوام که باعث شدم نتونین شبا آسوده بخوابین..
-مهم نیست.. الان مهم اینه که بهترین دوست من داره عذاب میکشه...
خدمتکار لبخند کمرنگی زد..
-ا/ت... تو نگران من نباش... فقط به فکر این باش که از دست زورگویی های پدرت فرار کنی..
هایییی گایز
بالاخره بعد یه مدت برگشتم🙃
اونم دست پررررر
خب نظرتونو بگین
اگ خوبه ک ادامه بدم..
۱۱.۳k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.