پارت2
#پارت2
ماهنقرهای
(از زبان ا/ت)
پشت در کشویی ایستادم نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم...
ایندفعه چطور باید طفره برم!
اجازه ورود داده شد و دره کشویی رو برام باز کردن..
دامن پف دارمو بالا گرفتم و وارد اتاق شدم...
تعظیم کوتاهی کردم و صاف ایستادم...
_خدمتکارا گفتن کار مهمی باهام دارین... چیزی شده؟
-تا الان از زیر ازدواج در رفتی... ولی ایندفعه نمیتونی چیزی رو بهم بزنی!
-اما پدر...
-همین که گفتم.. تو با این ازدواج از جنگ دو خاندان جلوگیری میکنی... پس بهتره چیزی رو خراب نکنی چون.. فقط باعث آسیبِ اطرافیانت میشی....
سرمو پایین انداختم..
چاره ای نداشتم باید قبول میکردم....
بعده چن ثانیه ای فکر سرمو بلند کردم و با قاطعیت تمام گفتم:
-باشه.... من این ازدواجو قبول میکنم... ولی یه سوال دارم...
مادر قبل از مرگش همیشه از داستان خودش و شما برام تعریف میکرد...
میگفت پدرِ اون به اجبار میخواسته اونو به یکی از پادشاهان بده اما شما مانعه این کار شدین چون دوسش داشتین... میگفت حتی بخاطر این کار ۱سال از کشورتون تبعید شدین...!
اما شما هردو کنار هم موندین و مقاومت کردین...
حالا.. فکر میکنین زمانی که من با اون مرد ازدواج کنم... حاضره برای من، درست مثل خودتون هرکاری بکنه!؟
-داستان زندگی من و مادرت فرق داره... و غیر از اون، اون مردی که من میشناسم حاضره دنیا رو به پای پسرش بریزه...
حالام بهانه اوردنو بزار کنارو برو پیش خدمتکارت ، بهش گفتم اطلاعات کافی برات جمع اوری کنه تا راحت تر با رسم و رسومات اونا کنار بیای!
سری تکون دادم و ازون جا خارج شدم...
چرا باید دختر پادشاه ها اینجوری زندگی کنن؟!
اینکه دختراشونو برای جلوگیری از جنگ ردوبدل میکنن کار درستیه؟!
چطور میتونن انقد بی رحم باشن!؟
همین که از در بیرون اومدم جویونگ جلوم ظاهر شد...
-چیشد؟
سری تکون دادم..
- گفتم که... ایندفعه نمیتونم در برم..
-ناراحت نباشید... حتما میتونین باهاشون کنار بیاین..
لحظه ای مثل برق گرفته ها بهش زل زدم...
_جویونگ.. اگه موافقت نکنن که تو پیشم بمونی چی!؟
-خودم هر طور شده رازیشون میکنم...
لبخندی زدم..
-خوشحالم که پیشمی...
دستشو به سمت رو به رو دراز کردو گفت:
فعلا بیاین بریم... به دستور پادشاه اطلاعاتی جمع اوری کردم که مطمئنم بدردتون میخوره...
_کجا باید بریم؟
-فعلا از نظر من امن ترین جا کتابخونه اتونه... اگه نمیخواین کسی مزاحمتون بشه بریم اونجا...
با سر حرفشو تایید کردم و به جلو حرکت کردم...
ببخشید بابت تاخیر نت نداشتم و غیر ازون نمدونم چش شده اصن هیچی وا نمیشه این پارتم به زور فرستادم 🤦🏻♀️😩
ماهنقرهای
(از زبان ا/ت)
پشت در کشویی ایستادم نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم...
ایندفعه چطور باید طفره برم!
اجازه ورود داده شد و دره کشویی رو برام باز کردن..
دامن پف دارمو بالا گرفتم و وارد اتاق شدم...
تعظیم کوتاهی کردم و صاف ایستادم...
_خدمتکارا گفتن کار مهمی باهام دارین... چیزی شده؟
-تا الان از زیر ازدواج در رفتی... ولی ایندفعه نمیتونی چیزی رو بهم بزنی!
-اما پدر...
-همین که گفتم.. تو با این ازدواج از جنگ دو خاندان جلوگیری میکنی... پس بهتره چیزی رو خراب نکنی چون.. فقط باعث آسیبِ اطرافیانت میشی....
سرمو پایین انداختم..
چاره ای نداشتم باید قبول میکردم....
بعده چن ثانیه ای فکر سرمو بلند کردم و با قاطعیت تمام گفتم:
-باشه.... من این ازدواجو قبول میکنم... ولی یه سوال دارم...
مادر قبل از مرگش همیشه از داستان خودش و شما برام تعریف میکرد...
میگفت پدرِ اون به اجبار میخواسته اونو به یکی از پادشاهان بده اما شما مانعه این کار شدین چون دوسش داشتین... میگفت حتی بخاطر این کار ۱سال از کشورتون تبعید شدین...!
اما شما هردو کنار هم موندین و مقاومت کردین...
حالا.. فکر میکنین زمانی که من با اون مرد ازدواج کنم... حاضره برای من، درست مثل خودتون هرکاری بکنه!؟
-داستان زندگی من و مادرت فرق داره... و غیر از اون، اون مردی که من میشناسم حاضره دنیا رو به پای پسرش بریزه...
حالام بهانه اوردنو بزار کنارو برو پیش خدمتکارت ، بهش گفتم اطلاعات کافی برات جمع اوری کنه تا راحت تر با رسم و رسومات اونا کنار بیای!
سری تکون دادم و ازون جا خارج شدم...
چرا باید دختر پادشاه ها اینجوری زندگی کنن؟!
اینکه دختراشونو برای جلوگیری از جنگ ردوبدل میکنن کار درستیه؟!
چطور میتونن انقد بی رحم باشن!؟
همین که از در بیرون اومدم جویونگ جلوم ظاهر شد...
-چیشد؟
سری تکون دادم..
- گفتم که... ایندفعه نمیتونم در برم..
-ناراحت نباشید... حتما میتونین باهاشون کنار بیاین..
لحظه ای مثل برق گرفته ها بهش زل زدم...
_جویونگ.. اگه موافقت نکنن که تو پیشم بمونی چی!؟
-خودم هر طور شده رازیشون میکنم...
لبخندی زدم..
-خوشحالم که پیشمی...
دستشو به سمت رو به رو دراز کردو گفت:
فعلا بیاین بریم... به دستور پادشاه اطلاعاتی جمع اوری کردم که مطمئنم بدردتون میخوره...
_کجا باید بریم؟
-فعلا از نظر من امن ترین جا کتابخونه اتونه... اگه نمیخواین کسی مزاحمتون بشه بریم اونجا...
با سر حرفشو تایید کردم و به جلو حرکت کردم...
ببخشید بابت تاخیر نت نداشتم و غیر ازون نمدونم چش شده اصن هیچی وا نمیشه این پارتم به زور فرستادم 🤦🏻♀️😩
۱۰.۰k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.