پارت
#پارت3
ماهنقرهای
رو به روم نشست و دو تا کتاب رو روی میز گذاشت..
-خب ببینید...
اینجوری که معلومه کسی که شما میخواین باهاش ازدواج کنین ولیعهد هستن و بعد پدرشون به پادشاهی میرسن..
اما شنیدم خودشون پادشاه شدن رو دوست ندارن و بیشتر ترجیح میدن بین مردم به آسودگی زندگی کنن...
به همین دلیل تا الان چهره خودشون رو نشون ندادن تا به راحتی بین مردم رفت و آمد کننو خطری تحدیدشون نکنه...!
-واه.. همینم مونده...! باید با کسی ازدواج کنم که معلوم نیس چه شکلیه...!
-پدرتون گفتن تو همین روزا باید راه بیوفتیم و زود تر برسیم تا کسی متوجهمون نشه...
-چرا باید زودتر برم وقتی نمیتونم جناب ولیعهد رو ببینم؟!
- شما میتونین ببینیدش... اما باید چند روز صبر کنین...
-چرا اونوقت؟!
-چون ایشون هم مثل شما مخالف این ازدواج بودن و خب از قصر فرار کردن.. درحال حاضر دنبالشونن...
به نقطه ای خیره شده بودم اما صدای جویونگ رشته افکارمو پاره کرد....
-بانو... حواستون کجاست...
-چ.. چی؟...
-چیزی شده؟
-عا.. خب... تو فکر اینم که چون اونم منو دوست نداره... بعد از پادشاه شدنش.. کاملا توافقی میتونیم از هم جدا بشیم....
جویونگ کمی فکر کرد و بعد گفت:
-این فکرا رو بزارین کنار...
بعد یکی از کتاب هارو جلو کشید و ادامه داد...
-این کتاب رو مطالعه کنید... در مورد رسم و رسوم هاشون نوشته شده...
کتاب دیگه ای که قُطر کمتری نسبت به قبلی داشت رو، روی کتاب قبلی گذاشت...
-این کتاب خیلی مهمه و خب باید حواستون رو جمع کنین تا گم نشه..
با تعجب برداشتمش و اولین صفحشو ورق زدم...
- مگه چی داره که انقد مهمه؟
-این کتاب درمورد اخلاق های ولیعهد و چیزها و کارهایی که بهش علاقه دارن و ندارن نوشته شده...
-وا...! ینی چی اخه.. کدوم بیکاری نشسته واسه اخلاقیات ولیعهد کتاب نوشته..!
-خودشون این کارو کردن...
تک خنده ای کردم...
-پس معلومه ولیعهدشون واقعا بیکاره...
- ایشون چون فکر همچین روزایی رو میکردن برای همین کتاب نوشتن تا همسر آیندشون به راحتی باهاشون آشنا بشه...
-خوبه... راستی.. بگو ببینم... پدرم گفت تو همین چند روز راه بیوفتیم؟
-بله...
خب پس باید وسایلامونو کم کم جمع کنیم...
نگاهی به کتاب خای اطرافم انداختم که هر کدوم به تمیزی سر حای خودشون قرار گرفته بود...
آهی سر دادم...
-دلم میخواد همشون رو با خودم ببرم... اما حیف که نمیشه...
-ناراحت نباشید... قطعا اونجا هم کتاب خونه ای که متعلق به شما باشه رو داره... و اینو بدونین که اونجا چون به مرز نزدیک تره پس کتاب هایی از خارج هم بهشون میرسه...
لبخندی زدم...
-تنها چیزی که تا الان باعث خوشحالیم شده همین بوده...
شرط پارت بعد
۳۰ لایک
۱۰۰ کامنت ( لطفا چیز الکی نباشه فقط نظراتونو بگین🙃)
ماهنقرهای
رو به روم نشست و دو تا کتاب رو روی میز گذاشت..
-خب ببینید...
اینجوری که معلومه کسی که شما میخواین باهاش ازدواج کنین ولیعهد هستن و بعد پدرشون به پادشاهی میرسن..
اما شنیدم خودشون پادشاه شدن رو دوست ندارن و بیشتر ترجیح میدن بین مردم به آسودگی زندگی کنن...
به همین دلیل تا الان چهره خودشون رو نشون ندادن تا به راحتی بین مردم رفت و آمد کننو خطری تحدیدشون نکنه...!
-واه.. همینم مونده...! باید با کسی ازدواج کنم که معلوم نیس چه شکلیه...!
-پدرتون گفتن تو همین روزا باید راه بیوفتیم و زود تر برسیم تا کسی متوجهمون نشه...
-چرا باید زودتر برم وقتی نمیتونم جناب ولیعهد رو ببینم؟!
- شما میتونین ببینیدش... اما باید چند روز صبر کنین...
-چرا اونوقت؟!
-چون ایشون هم مثل شما مخالف این ازدواج بودن و خب از قصر فرار کردن.. درحال حاضر دنبالشونن...
به نقطه ای خیره شده بودم اما صدای جویونگ رشته افکارمو پاره کرد....
-بانو... حواستون کجاست...
-چ.. چی؟...
-چیزی شده؟
-عا.. خب... تو فکر اینم که چون اونم منو دوست نداره... بعد از پادشاه شدنش.. کاملا توافقی میتونیم از هم جدا بشیم....
جویونگ کمی فکر کرد و بعد گفت:
-این فکرا رو بزارین کنار...
بعد یکی از کتاب هارو جلو کشید و ادامه داد...
-این کتاب رو مطالعه کنید... در مورد رسم و رسوم هاشون نوشته شده...
کتاب دیگه ای که قُطر کمتری نسبت به قبلی داشت رو، روی کتاب قبلی گذاشت...
-این کتاب خیلی مهمه و خب باید حواستون رو جمع کنین تا گم نشه..
با تعجب برداشتمش و اولین صفحشو ورق زدم...
- مگه چی داره که انقد مهمه؟
-این کتاب درمورد اخلاق های ولیعهد و چیزها و کارهایی که بهش علاقه دارن و ندارن نوشته شده...
-وا...! ینی چی اخه.. کدوم بیکاری نشسته واسه اخلاقیات ولیعهد کتاب نوشته..!
-خودشون این کارو کردن...
تک خنده ای کردم...
-پس معلومه ولیعهدشون واقعا بیکاره...
- ایشون چون فکر همچین روزایی رو میکردن برای همین کتاب نوشتن تا همسر آیندشون به راحتی باهاشون آشنا بشه...
-خوبه... راستی.. بگو ببینم... پدرم گفت تو همین چند روز راه بیوفتیم؟
-بله...
خب پس باید وسایلامونو کم کم جمع کنیم...
نگاهی به کتاب خای اطرافم انداختم که هر کدوم به تمیزی سر حای خودشون قرار گرفته بود...
آهی سر دادم...
-دلم میخواد همشون رو با خودم ببرم... اما حیف که نمیشه...
-ناراحت نباشید... قطعا اونجا هم کتاب خونه ای که متعلق به شما باشه رو داره... و اینو بدونین که اونجا چون به مرز نزدیک تره پس کتاب هایی از خارج هم بهشون میرسه...
لبخندی زدم...
-تنها چیزی که تا الان باعث خوشحالیم شده همین بوده...
شرط پارت بعد
۳۰ لایک
۱۰۰ کامنت ( لطفا چیز الکی نباشه فقط نظراتونو بگین🙃)
- ۱۴.۴k
- ۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط